🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۱۳

آفتاب سوزان ظهر می‌تابید و طفل کوچک بی‌قرار دست و پایش را تکان میداد..
«ابو ثعلبه» که بالای درخت نخل مشغول چیدن خرماهای نورس بود، متوجه بیدار شدن و بی قراری طفل شد، نگاهی به پایین درخت انداخت، فضه سرش را بالا گرفته بود تا ببیند کی شوهرش، خوشهٔ خرما را پایین میدهد که آن را بگیرد ...

مرد لبخندی برلب نشاند و بلند فریاد زد : _برو زیر سایهٔ اتاقک ،گویا طفلمان بیدار شده

و سپس به کمی آنطرف تر اشاره کرد و ادامه داد، چند نفر هم به اینجا نزدیک میشوند...
فضه با شنیدن این حرف ، نگاهی به رد نگاه شوهرش انداخت و متوجه شد سه مرد به آنجا نزدیک میشوند، فوری خود را به فرزندش ثعلبه رساند، عبا و رو بنده‌اش را از کنار طفل برداشت و پوشید...
سپس نگاهی به کودکش که با دیدن مادر گویا گرسنگی اش تشدید شده بود انداخت و همان طور که او را از جا بلند میکرد، بوسه ای از صورت نرمش چید..فضه روی زمین نشست و بچه را در آغوش کشید و میخواست به او قطره شیری بخوراند که متوجه شد آن سه مرد نزدیک آمدند و اتفاقا از سرشناسان مدینه هستند...

آنها اینقدر گرم گفتگو بودند که متوجه نشدند چشمان خیره مردی ازبالای نخل و زنی از زیر روبنده آنان را می‌نگرد و گوش‌هایشان، حرف‌های آنان را می‌شنود.

فضه سرش را پایین انداخت و به کودکش خیره شد اما به خوبی سخنان آن مردان آشنا را می‌شنید،..

در این هنگام متوجه شد که ابوبکر پرنده‌ای را دیده که بر شاخه درختی نشسته است و با دیدن آن پرنده گفت:
_خوشا به حالت، بر شاخه درخت مینشینی، از میوه درخت میخوری، پرواز میکنی و هیچ حساب و کتابی نداری، ای کاش من هم مثل تو بودم، به خدا سوگند،دوست داشتم خدا مرا بسان درختی بر کناره راه می‌آفرید تا شتری از کنار من می‌گذشت و مرا در دهانش می‌گرفت و می‌جوید و می‌بلعید سپس به صورت #پشگل از شکمش خارج میکرد؛ ولی انسان نبودم!!!

در این هنگام عمر که میخواست خود را مانند خلیفه اش نماید به حرف در آمد و گفت :
_ای کاش من نیز، قوچ خاندانم بودم تا در حد توانشان چاقم میکردند و بعضی از بدنم را کباب و بعضی را خشک میکردند و میخوردند، سپس به صورت #عذره دفع می کردند و انسان آفریده نمیشدم.

آنگاه نفر سوم که کسی جز «ابو الدرداء» نبود، گفت :
_ای کاش همانند درختی بودم که قطع میشود و بشر آفریده نمیشدم

و سپس عمر خم شد و پر کاهی از زمین بر داشت و گفت:
_ای کاش من این پر کاه بودم، ای کاش به دنیا نمی آمدم، ای کاش هیچ نبودم، ای کاش مادرم مرا نمی‌زائید، ای کاش فراموش شده بودم.

فضه با شنیدن این حرف‌ها سری از روی تأسف تکان داد و رو به کودک شیرخوارش که مشغول نوش کردن شیر بود گفت :
_خدایا توبه !! ببین کار امت مسلمان به کجا کشیده و دینی که بهترین پیامبر را داشت و بهترین ولیّ بلافصل برایش تعیین شد که ملت پشت به ایشان کردند، وضعش چنان اسفناک شده که خلیفه و دوستانش چنین آرزوهایی دارند...اگر امت مسلمان بفهمد که خلیفه و مشاور اعظمش آرزو دارند که در نهایت فضلهٔ حیوان و انسان بودند چه حالی خواهند شد....و وای ما، با این سردمداران خود خوانده به کجا خواهیم رسید؟...من بارها و بارها از زبان پیامبر صلی الله علیه واله شنیدم که انسان اشرف مخلوقات است و آفریده نشده مگر برای خلیفه اللهی بر روی زمین و رسیدن به کمال که همان مقام #قرب خداوند است...حال ما را چه می شود که خلفای این دین آرزو دارند از آن مقام عظمی به این فضلهٔ سفلی نزول کنند؟!.

و آرام تر ادامه داد...
_خداوندا تو خود به فریاد دینت برس که اینان کار را به جایی می رسانند که از اسلام جز نام چیزی به جا نماند...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 114   **** قسمت قبل 112