🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۲۲

فضه با حالتی مبهوت غرق شنیدن حرف‌های همسرش ابوثعلبه بود...

و ابوثعلبه ادامه داد:
_ابوبکر در حال احتضار است اما باز هم هنوز دست از خودخواهی‌های گذشته و اشتباهات جبران ناپذیرشان برنداشته و در بستر مرگ به دنبال رفیق شفیقش عمر فرستاده، او حتی ردّ حرفهای قبلی خود نموده و به شورایی که با استناد به ان مسند خلافت را غصب نمود پشت کرده و در پی رأی و نظر خود است...او عمر را به بالین خود فرا خوانده و مقامی را که اصلا از آن خودش نبوده، به عمر واگذار کرده...

فضه آهی کشید و منتظر ادامه صحبت های همسرش شد و با خود می‌اندیشید یعنی صحابه نسبت به این تصمیم اعتراضی نکرده‌اند...

که حرفهای ابو ثعلبه گویی جوابی بود بر سؤالات ذهن او...

ابو ثعلبه نگاهش را به رد رفتن مورچه ای بر روی دیوار دوخت و ادامه داد :
_تمام صحابه که در آن مجلس حاضر بودند اعتراض کردند و گفتند:
«کسی را بر ما مسلط میکنی که خشن و بداخلاق است، اگر او حکومت را به دست گیرد، سخت‌گیرتر و خشن‌تر خواهد شد، جواب خدا را چه خواهی داد که عمر را بر ما مسلط میکنی؟»
و ابوبکر در جواب اعتراض آنان ، روی خود را از جمعیت برتافت و گفت: مرا از خدا نترسانید...
و این چنین شد که اینک عمر خود را خلیفه میداند و من نمیدانم اینان چگونه جواب خداوند را خواهند داد...

فضه آهی کشید و زیر لب زمزمه نمود :
_از کسانی که دختر پیامبر خود را ظالمانه به شهادت می رسانند چه انتظاری باید داشت؟

و وای بر آنان که شاهد این ظلم عظیم و ظلم‌های در امتدادش بودند و مهرسکوت بر دهان زدند و لب فرو بستند... و حق را که همان مولا علی علیه السلام است تنها گذاشتند و دل به دنیای دون خوش کردند و سرگرم این زندگی زود گذر شدند...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی