🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳۱

میمونه درب اتاق را گشود، میخواست دمپایی‌های حصیری را به پا کند، اما به یکباره چیزی حس کرد ، هوای اطراف را با تمام قوا به داخل سینه اش کشید ...
درست است، بوی زهرا می آمد...بوی علی در فضا پراکنده بود و بوی فاطمی و علوی با عطر محمدی گره خورده بود...
ذوقی شدید بر وجودش عارض شد، بدون اینکه چیزی به پای خود بپوشد ، با شتاب زیاد و پای برهنه، به سمت اتاق پیامبر که بوی بهشت را میداد، روان شد...آنقدر شتاب زده بود که چند بار دامن بلندش، زیر پاهایش گیر کرد و میخواست بر زمین سرنگون شود و تلو تلو خوران خود را به درب اتاق رسانید..
همانطور که نفس‌نفس میزد درب را گشود، خود را به داخل اتاق انداخت و با دیدن رخسار ملکوتی بهشتیان روی زمین، آرامشی بر قلب پر از تپشش حاکم شد.

زنی که او را به اتاق خوانده بود، پشت سرش وارد شد و‌گفت :
_نمیدانم این دخترک را چه شده؟ انگار مجنون شده؟ تا به او گفتم که رسول‌خدا کارتان دارد ،مانند دیوانه ها ،سراسیمه خود را به اینجا رسانید..

میمونه،نگاهی شرمگین به چهره پیامبر انداخت و سپس چشم به زمین دوخت و از شدت هیجان شروع به جوییدن لبهایش نمود و پیش خود میگفت...براستی که این زن راست میگوید، من مجنونم ...من دیوانهٔ محمدم....من عاشق فاطمه‌ام ...من مجنون علی‌ام...

حضرت رسول نگاه پر از مهرش را به میمونه انداخت و سپس رو به علی و زهرا، فرمود :
_دیروز که آمدید و خدمتکار می‌خواستید و من از دادن آن امتناع کردم تا دخترم همرده فقیران جامعه زندگی کند و هیچ‌ برتری بر آنها نداشته باشد، خداوند به خاطر این عمل، مرا ستود و پس از نزول آیه «فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَیْسُورًا» امر فرمود تا خدمتکاری به دخترم فاطمه، عطا کنم.

و سپس با اشاره به میمونه ادامه داد :
_یا زهرا، این دختر که نجاشی برای ما فرستاده و‌ گویا بزرگی از بزرگان سرزمینش است و نجاشی نام میمونه بر او نهاده ، برای کمک در کار خانه، بهترین گزینه ایست که می توانم به خانه‌ات بفرستم...این دختر که اعمالش به سفیدی نقره است را «فِضه» می نامم...دخترم با او به عدالت برخورد کن، کارهای خانه را تقسیم کن ،به طوریکه که نه خودت خسته شوی و نه فضه...

فضه که با شنیدن این سخن ،مرغ روحش انگار در آسمان اوج گرفته بود ،اشک ریزان خود را به دامان زهرا انداخت و همانطور که عطر بهشتی این خانم آسمانی را به عمق جان می‌کشید، سر بر آستانش می‌سایید.

زهرا مانند مادری مهربان، دست به زیر شانه‌های این دخترک که بیش از ده سال نداشت،برد ،او را بلند کرد و به آغوش کشید و فرمود:
_به زندگی زهرا خوش آمدی فضه جان....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 32   ****   قسمت قبل 29