🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۲
روز و روزگار درپی هم می آمد و میگذشت در حالی که افسار شتر خلافت ،در دست کسانی بود که در آن حقی نداشتند و اسلام را به مسیری میکشاندند که هویٰ و هوسشان امر میکرد،...مسیری که نه راه خدا بود و نه خدا در آن راهی داشت ، فقط از اسلام نامی را یدک می کشیدند و بس...
فضه باردار بود و آخرین روزهای بارداریاش را میگذراند، اما طبق عادت همیشگیاش، میبایست به در خانهٔ مولای عرشیان و فرشیان برود و با دیدن مولایش و یادگاری های زهرایش، دلش را آرام سازد... و با شنیدن کلام نورانی علی علیه السلام،قلبش را صفا دهد...
از خانهٔ او تا خانه مولایش راهی نبود و فقط میبایست از جلوی مسجد بگذرد تا به مأمن همیشگیاش برسد...
فضه گره روبندهاش را محکم کرد و همانطور که دستش را به دیوار تکیه میداد از جا برخواست، پاپوش هایی را که همسرش برایش دوخته بود به پا کرد و در حالی که زیر لب ذکر میگفت از خانه بیرون آمد...آرام آرام حرکت میکرد، جلوی مسجد که رسید ، اندکی تعلل کرد تا نفسی تازه کند..نگاهی به درب مسجد انداخت و با یاد آوری آن روزها که رسول بود و این روزها که رسول نیست، آهی کشید،میخواست راهش را ادامه دهد که متوجه همهمه ای از داخل مسجد شد...
وقت، وقت نماز نبود، پس این سرو صدا برای چیست؟کنجکاویش تحریک شد، پس راه کج کرد و خود را به داخل مسجد کشانید..
جلوتر را نگاه کرد ،اغلب جمع پیش رو را میشناخت...خلیفهٔ خود خوانده و جمعی از یاران باوفایش که در آن بین عمر بن خطاب هم به چشم میخورد در آنجا بودند...
گویا بحثی بین آنها در گرفته بود که فضه از کم و کیف قضیه آگاه نبود...
فقط میدید که ابوبکر به طرف عمر اشاره می کند و با فریاد می گوید :
_مگر من امیر هستم؟! همگان میدانید که این مرد امیر است و سخنان مرا اگر برخلاف میلش باشد هرگز عمل نمیکند و رأی مرا به نظر خودش ترجیح نمیدهد ...
در این هنگام عمر به حرف درامد و گفت :
_چنین نگو خلیفه...
و ابوبکر برافروخته تر از قبل ادامه داد:
_سه کار را طبق نظر تو انجام دادم و ای کاش انجام نمی دادم: دوست داشتم که کشف خانه فاطمه سلام الله علیها نکرده بودم، و کسی را بر در خانه وی نمیفرستادم، اگر چه با من محاربه میکردند و کار به جدال و جنگ میکشید، ای کاش وقتی «ایاس بن عبدالله» را نزد من آوردند او را نمیسوزاندم، با شمشیر او را میکشتم و یا اینکه او را آزاد میکردم. ای کاش در روز سقیفه کار خلافت را به یکی از دو نفر (عمر و ابی عبیده) وا میگذاشتم و خودم به عنوان وزیر کار میکردم.
فضه دانست آنچه را که می بایست بداند ، آرام از مسجد بیرون آمد و اشک گوشهٔ چشمانش را گرفت و با خود گفت :
_براستی تا کی حق و حقیقت باید خانه نشین باشد و جسم اسلام به دست نااهلان به این سو و آن سو کشیده شود؟!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 113 **** قسمت قبل 111