🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۹۰

فضه خود را به صف اول مردم رسانید و با دو‌چشم غمبار،مشاهده کرد که علی(علیه السلام)، این قرآن ناطق، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت، سخنان علی،به ثمر میرسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور میکردند...

علی(علیه السلام) از مسجد بیرون شد و فضه خود را هراسان به او رسانید و پشت سر مولایش وارد خانه شد و درب خانه را بست...

عمر از ترس اینکه،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(علیه السلام) گُر گیرد، رو به ابوبکر نمود و گفت :
_هم اینک به سراغ علی(علیه‌السلام) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه‌ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند.

ابوبکر با این اشاره ی عمر، قاصدی نزد علی (علیه السلام) فرستاد و گفت :
_«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو»

قاصد ابوبکر، پیام را به امیرالمؤمنین رسانید...

و علی(علیه السلام) فرمودند:
_«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ میبندید، او و یارانش میدانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند»

قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند...ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی میکرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :
_بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده!

قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته‌های ابوبکر را به علی(علیه السلام) رساند... امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:
_«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید، او(ابوبکر) خوب میداند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امر کرد و همه‌ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند، در آن هنگام،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند: ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....»

چون این پیغام از جانب مولا علی (علیه السلام) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(علیه السلام) شهادت میدادند، آن دو به ناچار‌ جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند.

و زهرای مرضیه، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام‌ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود...
فضه تمام این داستان ها را میدید و بر مظلومیت این خانواده اشک میریخت ، او میدید که مادرمان زهرا ،اشک از چهارگوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمیدانست بر کدامین داغ بگرید.‌‌..
بر عروج پدری که از جان عزیزترش میدانست؟
بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟
بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید ؟
یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...‌بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد‌....
آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند :
یا شب گریه کن و یا روز...😭

آن روز هم چون به شب رسید باز علی(علیه السلام) ،فاطمه (سلام الله علیها) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد.....
علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند‌...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 91   ****   قسمت قبل 80