🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۸۹

چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه‌ی خلیفه‌ی غاصب میگذشت، آنها مدتی قضیه را ساکت گذاشتند و فقط به فرستادن قاصدی به درب خانه‌ی مولا علی، بسنده کردند...
آنها میخواستند تا مردم از یاد ببرند که عباس چه گفت و علی چه کرد، آنها میخواستند با گذشت زمان و جا افتادن بیعت تازه‌ی مردم، بیعت گذشته را که پیامبر(صلی الله علیه واله) برای علی(علیه السلام) گرفته بود از خاطره ها محو کنند ....
اما علی(علیه السلام) باید،یک بار دیگر حقی را که از آنِ او بود و حکم پروردگار در آن بود را دوباره برملا کند، او میخواست برای آخرین بار حجت را بر اهل مدینه تمام کند و در تاریخ ثبت نماید که علی(علیه السلام) حقش را جار زد... اما یاری نیافت تا به کمکشان خلافتی را که #غصب شده بود به صاحب اصلی اش برگرداند...

فضه که چندین روز شاهد ماجرا بود و میدید که مولایش سخت به جمع آوری قرآن مشغول است حالا مشاهده کرد که :بعد از چند روز که قضیه ساکت مانده بود ، علی علیه‌السلام مظلوم، از خانه اش بیرون آمد ، درحالیکه قرآن را در یک پارچه جمع آوری و مُهر کرده بود ،داخل مسجد شد...
فضه هم بلافاصله در پی مولایش روان شد، میخواست ببیند چه میشود و مولایش چه کاری میخواهد بکند،...او وارد مسجد شد و دید که،ابوبکر و جمع زیادی از مردم در مسجد پیامبر(صلی الله علیه واله) نشسته بودند.
علی(علیه السلام) نزدیک محراب مسجد شد و با صدای بلند به طوریکه به گوش همگان برسد چنین ندا برآورد:
_«ای مردم، من از زمانی که پیامبر(صلی الله علیه واله) رحلت نموده مشغول غسل او و سپس جمع آوری قرآن بودم تا این که همه‌ی آن را در یک پارچه جمع آوری کردم، بدانید که خداوند هر آیه ای بر پیامبر(صلی الله علیه واله) نازل کرده در این مجموعه است، تمام آیات را پیامبر برای من خوانده و تأویل آن را به من آموخته است».

علی با این سخنش فهماند که اگر اسلام محمدی را خواهانید،اگر دین خدا را برمی‌تابید، پس بدانید کتاب خدا با تمام تفاسیرش که هر حرف آن حکمت و رازی دارد، پیش من است، اگر میخواهید؛ این گوی و این میدان...ولیّ خدا را دریابید و غاصبان خلافت را رها کنید.

علی گفت، اما صدا از جمع بلند نشد...
مولایمان نگاهی به جمع غافل و پیمان‌شکن روبرویش کرد و ادامه داد
_«این کار را کردم تا فردا نگویید، ما از قرآن بی‌خبر بودیم»
و بعد نگاهی معنا دار به جمع کرد و فرمود:
_« روز قیامت نگویید که من شما را به یاری خویش نطلبیدم و حقم را برای شما بیان نکردم و شما را به اول تا آخر قران دعوت نکردم»

علی گفت و گفت و گفت،اما هیچ یک از دنیا پرستان پیش رویش نفهمیدند که علی همان قرآن است و قرآن همان علیست... و بارها و بارها این سخن در کلام پیامبر آمده بود که علی با قرآن و قرآن با علیست ، این دو از هم جدا نمی شوند تا در حوض کوثر در بهشت به من برسند... و چه بی سعادت بودند این دنیا پرستان بی دین، چه بی لیاقت بودند این مسلمان نماهای مدعی و قرآن را در غربت خود تنها گذاشتند...
در این هنگام که علی(علیه السلام) این سخنان را فرمودند، عمر که در جمع حضور داشت پاسخ داد :
_ای ابوتراب، آنچه که از قرآن پیش روی ماست،ما را کفایت میکند و احتیاجی به آنچه ما را دعوت میکنی نداریم!

و علیِ مظلوم، با شنیدن این سخن ، تنها تر از همیشه وارد خانه شد....
و فضه با خود فکر میکرد براستی که :
علی(علیه السلام) تلنگری به جمع زد تا اگر فطرت پاکجویی در آنجا باشد به خود آید....
اما تاریخ شهادت میدهد که آنها به خود که نیامدند هیچ، کینه های درون سینه شان از حقد و حسد که سالیانی دور در آن انبار کرده بودند، به جوش آمد و واقعه ای را رقم زدند که تا قیام قیامت لکه‌ی ننگش بر دامان بشریت مانده است و غربت و مظلومیت این واقعه، مُهری شد که بر جبین شیعه خورد تا واقعه ها پس از این واقعه پیش آید...
تا خوردن سیلی زهراپویان تکرار و تکرار شود.......
و گذشتگان چه ظلم عظیمی کردند و چه ظلم عظیمی می کنیم ما، اگر واقعیت این مطلب را به همگان نرسانیم و نگوییم که حق با مادرمان زهراست و حقیقت در ولایت مولایمان علی ع بود و بس...‌‌

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 90   ****   قسمت قبل87 و 88