🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۸
دخترک سرش را آرام بالا گرفت و با لحنی ملایم و محجوبانه گفت :
_من....من...
پادشاه با ملالفطتی پدرانه گفت :
_توچی؟ میبینم که زبان ما را هم میفهمی... حرف بزن دخترم..
دخترک آرام نفسی کشید و ادامه داد :
_من میخواهم بدانم این شخصی که از او نام بردید و میگویید رسول خداست... کیست و رسول کدام خداست؟ یعنی خدایش کیست؟
نجاشی لبخندی بر لبان سیاه و کلفتش نشست و گفت :
_ایشان محمدبن عبدالله است،آخرین پیامبری که مبعوث شده و مژدهٔ آمدنش در انجیل هم داده شده، خدای او خدای ما، خدای تمام جهانیان است، آفریدگاری که زمین و آسمان و خورشید و ماه و ستارگان و درختان و انسانها و همه و همه چیز را که پیرامونمان میبینیم و نمیبینیم آفریده است، خدایی نادیده که به گفتهٔ رسولش ، از رگ گردن به مانزدیک تر و از مادر به ما مهربان تر است...
نجاشی سخن گفت و گفت،..هر حرفی که میزد، قلب دخترک بیشتر در سینه اش به رقص درمیآمد، انگار که مطلوب خود را یافته بود، انگار که به جواب انبوه سؤالات ذهنش، اندک اندک نزدیک میشد...
نجاشی لختی ساکت شد و نگاهی به جمع انداخت و سپس دوباره رو به دخترک گفت :
_میمونه....آیا سخنانم را فهمیدی و مقصود کلامم را گرفتی؟
دخترک که هیجانی مبهم سراسر وجودش را فراگرفتهبود، سرش را تکان داد و با صدایی که از شوق میلرزید گفت :
_می شود....می شود هر چه زودتر ما را به نزد رسول خدا بفرستید؟!
نجاشی با صدای بلند خندید و رو به جمع گفت :
_ببینید که اعجاز نام محمد چگونه است ؟ از ورای فرسنگها فاصله...قلوب مردمان را اینچنین به سمت خود و خدا می کشد... براستی که محمد رسول خدا و کلامش #حق است و بر ضمیر حقجویان و حقطلبان مینشیند
و سپس رو به دخترک کرد و گفت :
_بروید و اندکی استراحت کنید، خستگی سفرتان را که گرفتید، شما را راهی سفر به مدینةالنبی میکنم...
با این حرف نجاشی، غنائم و دخترک را از درب دیگر سالن بیرون بردند و در کمال احترام، اتاقی بزرگ و وسیع با دیوارهای سفید و مشعلهای فروزان که روی زمین فرش های نرم و ابریشمین،گسترده بودند، در اختیار میمونه که انگار نیامده خودش را در دل پادشاه جا کرده بود، قرار دادند...اما این زر و زیور و مکانهای شاهانه، برای میمونه که در قصری بزرگ قد کشیده بود ، اندکی هم مورد توجهش قرار نگرفت، او به روزهای آینده می اندیشید...به رسولی که فقط وصفش او را دگرگون کرده بود... و به خدایی که در فطرتش بود و او تا آن لحظه از آن خبر نداشت و الان دل دل میکرد تا بیشتر بشناسدش...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 9 **** قسمت قبل 7