🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷
بالاخره بعد از گذشت روزها،کاروان غنائم به حبشه رسید...و آنها یک راست به سمت قصر رفتند،...چون پیش قراول کاروان، زودتر رسیده بود و خبر فتح بزرگ و غنائم زیاد را به پادشاه داده بود، همگان منتظر رسیدن غنائم بودند.
رسم دربار چنان نبود اسیرانی را که قرار بود به عنوان غلام و کنیز از آنها استفاده کنند به محضر پادشاه بزرگ حبشه ، نجاشی ببرند، بلکه آنان را در مکانی که مختص خدمه بود میبردند و فقط تعداد آنها را خدمت پادشاه میگفتند و لیست غنائم هم خدمت پادشاه میبردند و فقط کالاهای ارزشی و طلا و جواهرات را حضور پادشاه میبردند....
اما وقتی وارد قصر شدند، شاهزاده خانم را از دیگر اسرا جدا کردند،...
حالا او میدانست که از خانواده اش جز خودش کسی زنده نیست که اگر بود حتما انها هم اسیر میشدند و شاید هم زنده مانده بودند و موفق به فرار از قصر شده بودند، در هرصورت این دخترک هیچ آشنایی در جمع نداشت...دخترکِ سر به زیر و اسیر را همراه صندوق های طلا و جواهر وارد سالن بزرگ قصر کردند.
با ورود آنها، نجاشی،صاف بر تخت نشست، صندوق ها را یکی یکی پیش بردند و نجاشی از برق دیدن جواهرات رنگ و وارنگ چشمانش میدرخشید و ناگهان در این میان، متوجه دخترکی محزون که در کنار غنائم قرار داشت، شد.
نجاشی از جا بلند شد، نزدیک دخترک شد و همانطور که با تعجب سرتا پای او را از نظر میگذراند، رو به سرلشکر سپاهش گفت :
_این کنیزک زیبا چرا اینجاست؟ موضوع خاصی در میان است یا فقط به خاطر رخسار زیبایش او را به نزدمان آوردهاید تا مختص خود برگزینم او را؟!
سرلشکر سپاه که مردی سیهچرده و قدبلند بود، گلویی صاف کرد و با حالت خبردار ایستاد و گفت :
_قربان ،این دختر ،شاهزادهٔ سرزمینشان بود که در انبار جواهرات او را پیدا کردیم، گویا به حکم ملکه ،او را در آنجا زندانی کرده بودند...
نجاشی، با شنیدن این حرف با صدای بلند شروع به خندیدن نمود و گفت :
_زندانی به اسارت درآمد، آخر برای چه؟
و رو به دخترک گفت :
_دختری جوان و زیبا مثل شما چه خطایی کرده که در انبار جواهرات حبس شده؟!
دخترک که از هجوم نگاهها به سمتش، احساس بدی داشت، سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت...
و باز همان سرلشکر به سخن درآمد و گفت :
_گویا به پرستش خدایانشان اعتراض داشته و از رفتن به مراسم خدایان سرپیچی نموده...
نجاشی این بار با محبتی عمیق دخترک را نگاه کرد و همانطور که به دور او میچرخید گفت :
_جواهری در میان جواهران...براستی که او دختری خوش یمن و میمون است ،من او را «میمونه» مینامم....مبادا به این دختر بیاحترامی کنید ، او را با هدایای دیگر باید به نزد «محمدبن عبدالله» ، رسول خدا به عربستان بفرستیم
و سپس روبه روی دخترک ایستاد و گفت : _ببینم ...میمونه....از ما خواسته ای نداری؟
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 8 **** قسمت قبل 6