🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳۲

فضه همرا با بالا آمدن دستان مبارک زهرا ، از جا برخواست و همانطور که از شدت شوق، اشک از چشمانش جاری بود،نگاهی به فاطمه که حسن و حسین دو طرفش را گرفته بودند انداخت و از چهرهٔ آسمانی او، نگاهش به رخسار ملکوتی علی کشیده شد و دستانش را بلند کرد... و با لحنی پر از هیجان گفت :
_خدایا...خدای خوبم...تمام عمر را سپاسگزار این نعمت خواهم بود، ممنونم که تقدیر مرا با تقدیر بهترین بندگانت گره زدی ...

در این هنگام، همان زن قاصد که به دنبال او به درب اتاقش آمده بود با لحنی که از شوخی حکایت می‌کرد رو به او‌گفت :
_آهای دخترک قند و عسل که اینچنین خودت را در دل همه جا می‌کنی، از کجا متوجه شدی که همنشین بهترین بندگان خدا شده‌ای؟ تو‌که تازه چند هفته است به مدینةالنبی آمدی و در منزل رسول بودی و این مدت کافی نیست برای شناختنی چنین عمقی...

فضه نگاهی پر از مهر به جمع پیش رویش انداخت و گفت :
_برای رسیدن به حقیقت و دانستن این موضوع، یک لحظه هم در محضر ایشان باشی کفایت میکند، من ندیده بودم رویشان و درک نکرده بودم محضرشان را اما ندای‌فطری و‌ حقیقت‌جوی جانم، از فرسنگها فاصله،مرا با ایشان پیوند داد... و اما در این مدتی که اینجا بودم، چیزهایی را دیدم که خود بر این موضوع دلالت داشت...براستی که روزی کنار دست «أم ایمن» مشغول تدارک مرغ بریان بودیم، ام ایمن از علاقهٔ وافری که به رسول داشت، می‌خواست این غذای لذیذ را برای دوست داشتنی‌ترین موجود قلبش هدیه کند...مرغ بریان آماده شد و آن را به محضر پیامبر آوردیم...رسول خدا فرمودند:«این را برای چه کسی آوردی؟»ام ایمن عرض کرد:«آن را برای شما فراهم کرده ام.»در این هنگام رسول خدا فرمود:«بارالها! محبوب‌ترین خلق تو،نزد خودت و نزد من را برسان تا از این مرغ بریان نوش جان کند.» من کاملا آگاه بودم که پیامبر هر حرکتش در پی مصلحتی و هر دعایش برای اندرزی‌ست، دانستم که او می‌خواهد با این دعا که بی‌شک در کمتر آنی به اجابت می‌رسید، محبوب‌ترین خلق را نزد خداوند به امتش بشناساند، پس خوب دقت کردم،ببینم چه کسی شریک غذای پیامبر می‌شود...در این لحظه درب خانه را زدند...قلبم به تپش افتاد، می‌خواستم خود از جا برخیزم و درب را بگشایم که پیامبر به «اَنَس بن مالک» که آن‌هم در آنجا خدمتکار بود،فرمودند درب را بازکند... انس از جا بلند شد و درحالیکه زیر لب زمزمه می کرد:«کاش زنندهٔ درب از انصار باشد تا ارجحیت انصار بر همگان برملا شود.» تا این را شنیدم فی‌الفور پشت سر انس راه افتادم، چون می‌دانستم اگر زننده درب کسی از مهاجرین باشد، انس شاید حیله‌ای بکار برد و از ورودش به خانه و شریک شدنش در غذای پیامبر،ممانعت کند‌...انس درب را گشود و من که پنهانی او را می پاییدم، دیدم....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 33   ****   قسمت قبل 31