🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۲۹

فاطمه و علی وارد خانهٔ پیامبر شدند، و باز عطر دل‌انگیزی که گویی از بهشت می‌آید بر عطر محمدی افزوده شد... و فضای خانه، بهشتی شد در روی زمین..
میمونه به شتاب خود را به پنجره‌ای که مشرف به حیاط خانه بود رساند و همانطور که پنهانی، قامت مردانه و پهلوانی علی و چهرهٔ زیبا و آسمانی زهرا را می‌نگریست، قلبش به تپشی سخت افتاد،او دوست داشت جلو برود و سر بر آستان علی و زهرا بساید...

آنها وارد اتاق شدند و به محضر رسول خدا رسیدند..

میمونه از اتاق بیرون آمد و مدام حیاط را بالا و پایین میرفت،...
تا اینکه یکی از اهل خانه،آرام در گوش دیگری گفت :
_فاطمه و علی آمده اند و علی برای اینکه فاطمه ،کمک کاری در خانه داشته باشد از پیامبر،خدمتکاری طلب میکند.

با شنیدن این حرف، کبوتر دل میمونه،بیشتر از همیشه به قفس تنش می‌کوبید، دل در دلش نبود، او دوست داشت اگر پیامبر خواست خدمتکاری برای دخترش بفرستد، این سعادت نصیب او شود‌...

بعد از‌گذشت ساعتی، علی و فاطمه با چهره‌هایی خندان از اتاق بیرون آمدند،

میمونه به شتاب خود را آنها رسانید و درحالیکه، عرق شرم از سرو رویش می بارید گفت :
_س..س...سلام علیکم

علی نگاهش را به زمین دوخت و با لحنی مهربان جواب سلامش را داد و فاطمه با محبتی مادرانه به سمتش آمد با دستان مبارکش دست میمونه را گرفت و در حالیکه کل صورتش از مهربانی لبریز بود، جواب سلامش را داد....

طاقت میمونه از دیدن این‌همه مهر و عطوفتی که آسمانی بود،طاق شد و ناگهان گریه‌کنان به سمت اتاقش رفت...او میخواست خود از فاطمه بخواهد که او را به منزلشان ببرند ولی نتوانست که خواسته‌اش را بر زبان آورد.

صدای بسته شدن درب اصلی خانه که بلند شد، میمونه از جا برخواست تا بیرون برود و ببیند چه کسی سعادت خدمتکاری این زوج ملکوتی را یافته...و شنید که پیامبر به جای دادن خدمتکار، اذکاری را به دخترش آموخته که با خواندن آن بعد از هر نماز،فاطمه نیرویی مضاعف پیدا کند تا بتواند به امور خانه رسیدگی نماید..

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 31   ****   قسمت قبل 28