🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۲۱

روزگار همچون اسبی‌سرکش به پیش می‌تاخت، خبری در مدینه گوش به گوش و دهان به دهان می‌رسید...

خبر به فضه هم رسید و او شنید که خلیفه خودخوانده در بستر بیماری افتاده و‌ گویا بعد از سالها زندگی و نزدیک دو سال تکیه زدن بر مسند خلافت که مطمئنا غصبی بود، می‌خواهد دل از این دنیا بکند ...
فضه با خود می‌اندیشید که این دنیا چه زود گذر است و به اندازه چشم بهم زدنی می‌آید و بی‌خبر می‌رود و وقتی به خود می‌آییم که در بستر مرگ هستیم و با عزرائیل دست و پنجه نرم میکنیم...
و آیا این دنیای زودگذر ارزش آن را دارد که بنده ای، دل به چهار روز حکمرانی خوش کند و رد حرف و حکم خدا نماید و مقامی را که از آن او نیست غصب کند و ملتی را از مسیر درست منحرف نماید و دین خدا را به بی راهه بکشاند؟!..

فضه آهی کشید و خیره به رد رفتن فرزندش ثعلبه بود که روی حیاط مشغول جست و خیز بود...

در این هنگام درب خانه به شدت باز شد و ابو ثعلبه هراسان داخل شد...

فضه متوجه شد که اتفاقی افتاده، از جای برخواست و به استقبال همسرش رفت و مانند همیشه با آیات قران از او پرسید:
_چه شده ؟

ثعلبه با دستار سرش عرق پیشانی اش را گرفت و بر تکه سنگی که روی حیاط قرار داشت نشست و گفت :
_انسان در کار این بشر دو پا می‌ماند، یادت هست زمانی که می‌خواستند خلافت را که حق مسلم مولا علی علیه السلام بود از او غصب کنند به چه ریسمان پوسیده ای دست انداختند؟!

فضه سری تکان داد و آهی کشید و گفت :
_وأمرهم شوری بینهم...

ثعلبه سری تکان داد و گفت :
_آری آن زمان به بهانه تصمیم شورا حق ولیّ خدا را غصب نمودند، حال اینک گمانم همه چی فراموششان شده و ابوبکر گویا از یاد برده که خود چگونه بر مسند نشست و حالا آنقدر گستاخ شده که در پایان عمر، بی توجه به امر خدا و رسول و حتی همان شورایی که خودشان تعیین کردند افاضات می‌دهد....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 122   ****   قسمت قبل 120