🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۱۹

بانو فضه و ابوثعلبه با فرزندشان نزدیک مسجد آمدند...

کاروانی که از روم آمده بود گرداگرد مسجد و بین کسانی که برای تماشا و شاید خرید آمده بودند،در تب و تاب بود.
پارچه های الوانی که جلوی شتری قهوه ای ردیف شده بود،توجه فضه را به خود جلب نمود،... فضه میخواست به آن طرف برود...

که ناگهان صدای مردی از فراز شتری در کنارش بلند شد که میگفت:
_آهای مردم ، من راهبی هستم از روم، بار شترانم مملو از طلا و نقره است، سوالی از خلیفه و جانشین پیامبرتان دارم، عهد می‌بندم اگر جواب درستی گرفتم به دین اسلام درخواهم‌آورد و تمام طلاها و نقره هایم را به محضر خلیفه رسول الله تقدیم نمایم تا بین مسلمین تقسیم کند..

ابوثعلبه جلوتر رفت، درب مسجد را نشان او داد و گفت :
_داخل مسجد شو‌ و ببین جواب سؤالاتت را می‌یابی یا نه؟!

راهب داخل مسجد شد و پس از عرض احترام و اظهار محبّت گفت:
_کدام یک از شما جانشین پیامبرتان و امین دین شما است؟

حاضرین به جانب أبوبکر اشاره نمودند....

راهب گفت:
_اى شیخ نام شما چیست؟

گفت:
_نام من عتیق است.

راهب پرسید:
_نام دیگرت چیست؟

گفت:
_صدّیق.

راهب گفت:
_نام دیگر شما چه مى باشد؟

گفت:
_جز اینها نام دیگرى براى خود نمى دانم.

راهب گفت:
_شما آن فردى نیستى که در پى او مى باشم.

أبوبکر گفت:
_حاجت و مقصود تو چیست؟

راهب گفت:
_من از سرزمین روم با این شتر و بار طلا و نقره اش بدینجا آمده‌ام تا از امین این امّت مسأله‌اى را بپرسم، که در صورت پاسخ به آن مسلمان می‌شوم و مطیع فرمان او خواهم شد و این همه طلا و نقره را میان شما پخش خواهم کرد، و در صورت عجز از پاسخ از همان راهى که آمده‌ام برگشته و اسلام را قبول نکنم.

أبوبکر گفت:
_آن مسائلى که منظور دارى بپرس؟

راهب گفت:
_بخدا سوگند هیچ سخنى نگویم تا شما مرا از هر تعرّضى امان دهى!

أبوبکر گفت:
_تو در امانى، و هیچ مشکلى نخواهى داشت، آنچه مىخواهى بگو

راهب گفت:
_مرا خبر دهید از آن چیزى که براى خدا نبوده و خدا آن را ندارد و آنچه از خدا نباشد و آنچه که خداوند آن را نداند؟

أبوبکر متحیّر شده و هیچ جوابى نداد، و پس از اینکه زمانى ساکت ماند دستور داد عمر را حاضر کنند،... و چون او حاضر شده و پهلویش نشست...

أبوبکر به راهب گفت:
_از این شخص بپرس. پس راهب رو به عمر کرده و سؤال خود را تکرار کرد و او نیز از پاسخ به آن عاجز ماند...

سپس عثمان وارد مسجد شد... و همان مذاکره سابق میان او و راهب نیز انجام شد ولى عثمان نیز از جواب به آن سؤال فرومانده و ساکت شد....

پس راهب با خود گفت:
_اینان شیوخ بزرگوارى هستند، ولى افسوس که به خود مغرور بوده و متکبّرند، سپس برخاست تا از مسجد خارج شود.

أبوبکر گفت:
_اى دشمن خدا اگر وفاى به عهد نبود زمین را از خونت رنگین مى‌ساختم.

در اینجا سلمان فارسى علیه السلام برخاسته و به خدمت حضرت أمیرالمومنین علی علیه‌السّلام رسیده و حضرت با دو فرزندشان حسن و حسین علیهم‌السلام در وسط خانه نشسته بود و آن حضرت را از جریان مسجد باخبر ساخت...

حضرت امیرالمومنین علیه‌السّلام با شنیدن جریان برخاسته و رهسپار مسجد شد... و حسن و حسین علیهماالسّلام نیز به دنبال پدرشان آمدند،...
تا حضرت به مسجد وارد شد جماعت حاضر با تکبیر و حمد الهى خوشحال و مسرور گشته و در برابر آن جناب همگى برخاسته، و او را جا دادند.


🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 120   ****   قسمت قبل 118