🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۱۷

ثعلبه کودکی نوپا شده بود و با قدم‌های کوچکش درحالیکه مادرش فضه را همراهی میکرد،کوچه‌های خاکی و غم‌آلود مدینه را طی میکرد تا به مأمن و پناهگاه امن مادر برسد و با فرزندان مولایشان علی علیه‌السلام گرم بازی شود...
فضه از جلوی درب مسجد میگذشت ،او با دیدن این مسجد، یاد حبیب و عشق الهی‌اش، پیامبرصلی الله علیه واله و بانویش زهرا سلام الله علیها می‌افتاد و در خاطرش صحنه‌ها شکل میگرفت... و مردی را میدید بسان خورشید با دستانی بسته که عده‌ای شیطان انسان نما، کشان کشان او را به سمت مسجد می‌کشاندند...
فضه چون همیشه بغض گلویش را فروخورد، میخواست با سرعت از جلوی درب مسجد بگذرد، چون می‌دانست احتمالا خلیفه خودخوانده و غاصب با ایادی اش اینک در آنجا جمع است، اما سرو صدایی از مسجد بلند بود، فضه کنجکاو شد و از سرعت قدم هایش کم کرد...
خم شد و کودکش را از زمین بلند کرد و به بغل گرفت، در این هنگام زنی با عبا و روبنده در حالیکه با خود حرف میزد از مسجد خارج شد...

فضه جلو رفت و گفت :
_خواهر جان، در مسجد چه خبر است که ما بی خبریم؟؟

آن زن که گویی گوشی برای شنیدن پیدا کرده با صدای بلند گفت :
_چه خبر میخواهی باشد؟! اصلا بعد از عروج پیغمبر به جز خبر #ظلم و #بی_عدالتی و #بی_کفایتی، خبری هم از این مسجد بیرون میزند؟ بازهم ظلم ....باز هم قتل در قالب فرمان دین خدا...آخر کجا؟! خدا در کجای دینش گفته که مسلمان، خون مسلمانی دیگر بریزد، آن هم به بهانهٔ خراج...
و صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد :
_کجای احکام خدا آمده که مردی را بکشی و همان دم با زن آن مرد، ازدواج کنی و همبستر شوی؟! آیا این غیر ظلم است ؟ آیا این عمل شنیع غیر از زنا هست که ایادی خیلفه انجام دادند و به اسم دین به آن سرپوش گذاشتند؟

فضه سرش را نزدیک سر زن کرد وگفت :
_چه کسی را کشتند و به چه علت و که او را کشته؟

زن آهی کشید و‌گفت :
_مالک بن نویره سرپرست قبیله بنی یربوع ، گویا خلافت ابوبکر را برنتافته و گفته او را وصی به حق پیامبر نمیداند و از دادن زکات به کارگزاران ابوبکر امتناع کرده.. و خالد بن ولید او را میکشد و در همان مجلس با زن زیبا و‌ جوان او.....

زن به اینجای حرفش که رسید آهش به آسمان رفت...

فضه با ناراحتی که در صدایش موج میزد گفت:
_ابوبکر...ابوبکر به مجازات این کارش چه برای خالد ملعون در نظر گرفته؟

زن سری با تاسف تکان داد و گفت :
_ابوبکر میگوید او اجتهاد کرده و نباید مجازات شود.. هیچ قصاصی برای او‌ در نظر نگرفته و حتی همچنان او را بر جایگاهش پابرجا گذاشته و....

فضه کودکش را در آغوش سخت فشرد و همان طور که زیر لب میگفت :
_فقط نام اسلام....هیچ از اسلام نمانده.. واویلا یا رسول الله....

به طرف خانه مولایش علی علیه السلام راه افتاد...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 118   ****   قسمت قبل 116