🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳۵

ازجابرخواستم به سمت اتاقی که به عنوان مطبخ از آن استفاده میکردند رفتم، چون در آنجا چند ظرف مسی دیده بودم،مستقیم به طرف آنها رفتم..
حسن و حسین هم که در حیاط مشغول جست و خیز بودند به دنبالم روان شدند‌. از بین ظروف مسی، کاسه ای را که تقریبا بزرگ هم بود انتخاب کردم...
کوزه آب را هم با یک دست گرفتم و چون میخواستم با این کاسه،آزمایشم را تکرار کنم،پس لازم دیدم از صاحبخانه اجازه بگیرم و در حضور ایشان ،آن کار را انجام دهم...
درب اتاقی را که زهرا و علی در آنجا بودند زدم، هنوز صدای کسی بلند نشد تا مجوز ورودم را صادر کنند که حسن و حسین با شتاب درب اتاق را گشودند و از زیر دستان من، خود را به داخل کشانیدند...

زهرا که چشمشان به من افتاد، اشاره کرد که داخل شوم...
و علی با لحنی پدرانه به من فرمودند:
_چه شده فضه؟ هنوز نیامده میخواهی کار را شروع کنی؟ بانوی خانه که گفتند امروز لازم نیست شما کاری انجام دهید.

با حالت خجالت سرم را پایین انداختم ، بااجازه‌ای گفتم و داخل اتاق شدم و گفتم :
_اگر اجازه بدهید میخواهم با این ظرف مس، آزمایشی انجام دهم..

زهرا سری به نشانهٔ تایید و اجازه تکان داد و علی همانطور که لبخندی مهربان بر سیمایش نشسته بود فرمود:
_بنشین و کارت را انجام بده...

با تمام وجود احساس کردم که مولایم علی #میداند چه در سرم میگذرد، اما به روی خود نمی‌آورد...

در محضر علی و زهرا بر زمین نشستم و حسن و حسین کنارم نشستند و حرکاتم را زیرنظر گرفتند...
آرام کیسه را از گردنم بیرون آوردم و مشغول کیمیاگری شدم و...
همانطور که چندی پیش در قصر پدرم و آن انبار طلا، این کار را انجام داده بودم، با مهارتی تمام مشغول به کار شدم... با سر انگشتان هنرمندم آنچنان فرز و تند کار میکردم که در کمتر از ساعت، آن کاسهٔ قرمز رنگ مس به ظرفی زرد و طلایی بدل شد که هر جواهر فروشی از دور میدانست که بی‌شک این کاسه از طلای ناب ساخته شده است...

کارم که تمام شد ، درحالیکه برق شادی و موفقیت در چشمانم می‌درخشید، آن کاسه را برداشتم و با تواضعی زیاد در پیش‌روی، علی و زهرا قرار دادم و گفتم :
_بفرمایید ،اینهم طلای ناب، شما میتوانید این را به بازار ببرید و با قیمت گزافی بفروشید و پولش را صرف خانه و زندگیتان نمایید...

و چون دیدم علی لبخندش پررنگ‌تر شد، فکر کردم که ایشان باور ندارد این ظرف طلا باشد،...
پس با صدایی لرزان ادامه دادم:
_به خدا که طلاست،شما اگر آن را نزد زرگری چیره دست هم ببرید باز هم اذعان میکند که این ظرف نه مس، بلکه طلاست....

علی که انگار دوست نداشت،من بیش از این در افکار خودم دست و پا بزنم، لب به سخن گشودند و فرمودند:...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 36   ****   قسمت قبل 34