🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳۴

درب خانه باز شد و وارد خانه شدند...حسن و حسین دست فضه را رها کردند و مانند پرندگان سبکبال،شروع به دویدن داخل حیاط کردند...
فضه نگاهش از حیاط خاکی به در و دیوار ساده و فقیرانهٔ اتاق‌ها کشیده شد...

همانطور که محو ظاهر ساده خانه بود ، فاطمه به طرفش آمد و در حالیکه دستش را میگرفت، فرمود :
_بیا تا خانه را نشانت دهم...

فضه بدون اینکه حرفی بزند در همان حالت بهت و شگفتی به دنبال خانم خانه روان شد، از اتاقی به اتاق دیگر،همه را دید و روی زیبای دختران فاطمه را که در اتاقشان گرم بازی بودند،بوسید...
خانه ای ساده با وسیله هایی اندک که شامل... چند کاسه و لیوان و ظرف سفالی و چند ظرف مسی میشد... و کف اتاقها هم حصیرهایی از جنس شاخه های درخت نخل ،به عنوان فرش پوشیده شده بود....

قلب فضه از دیدن اینهمه #سادگی و #فقر به هم فشرده شد، او که در قصر رشد یافته بود، آن زندگی های شاهانه با این زندگی ساده را مقایسه میکرد، انگار کار جهان برعکس بود...
چون اگر میخواستند بزرگ یا به اصطلاح شاهی برای این دنیا انتخاب کنند، بی‌شک کسی جز پیامبر اسلام نمی‌توانست باشد و فرزندانش هم حکم شاهزاده را داشتند، اما آن تجملات شاهانه کجا و این زندگی فقیرانه کجا؟!

در همین افکار بود که فاطمه همانطور که دست او را در دست مبارکش داشت، فضه را به سمت اتاقی که شبیه بقیهٔ اتاق‌ها با همان وسایل ساده بود برد و فرمود :
_این‌هم اتاق شما، هر چه داریم و هر امکاناتی هست، به طور مساوی با هم تقسیم می‌کنیم، نگاه کن اتاقی را که در اختیارت قرار داده‌ایم دقیقا مانند اتاق‌هایی‌ست که خودمان در آن اقامت داریم...بفرما ،امروز را استراحت کنید و از فردا هم کارهای خانه را به مساوات تقسیم میکنیم ،یک روز تو‌ کار کن و یک روز من....آیا راضی هستی؟!

فضه همانطور که مانند مجسمه‌ای سنگی خشکش زده بود، سری تکان داد و گفت :
_ب...ب...بله بانوی من..

فضه وارد اتاقش شد ، اتاقی مانند دیگر اتاق های خانه ،با دیواری گلی و حصیری که بر کف آن گسترده بودند، یک کوزه آب و لیوان سفالین هم در طاقچه آن به چشم می خورد.
فضه دلش از این همه سادگی یا به تعبیر او فقر، گرفته بود ، با خود می گفت : باید کاری کنم...باید چاره ای بیاندیشم تا وضع بهتر شود و در همین حین یاد آن گنجینه های طلای داخل قصرشان افتاد و یاد کیمیاگری اش و ناخوداگاه دستش به سمت گردنش رفت...
آه...درست است ، کیسه ای را که در آن مواد ترکیبی برای کیمیاگری ،وجود داشت ،بر گردنش بود... با یاد آوری آن ، جرقه ای در ذهنش زد و سریع از جا برخواست...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 35   ****   قسمت قبل 33