🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۳۳
فضه به اینجای حرفش که رسید نگاهی پر از مهر و محبت به علی انداخت و ادامه داد:
_من از بین دو لنگه درب، قامت مردانهٔ مولایم علی را دیدم، اما اَنس با مشاهده علی، انگار که به مذاقش خوش نیامد عنوان بهترین خلق از آنِ او باشد،به علی گفت:«پیامبر مشغول کاریست و از ملاقات شما معذور است.» این را گفت و درب را بست... و دوباره به خدمت رسول خدا آمد. رسول خدا هنوز دست به طعام نبرده بود، که بار دیگر درب را زدند و انس شتابان خود را به درب رساند، و باز هم زیر لب از خدا می خواست که مردی از انصار پشت درب باشد و باز هم زننده درب کسی جز علی نبود..انس دوباره عذری تراشید و درب را بست و داخل اتاق، نزد رسول خدا آمد و برای بار سوم درب را کوفتند...در این هنگام رسول خدا رو به انس فرمودند:«هرکس بود اورا داخل کن، تو نخستین کسی نیستی که به قوم من علاقمند است، این بهترین خلق خدا،از انصار نیست، درب را بگشا و او را داخل کن..» در این زمان بود که انس با حالتی شرمگین درب را گشود، باز هم علی بود و داخل شد، بر سر سفره نشست و همراه رسول خدا مشغول تناول آن مرغ بریان شد...آری به خدا قسم ؛که من با پوست و گوشت و خونم به این ایمان رسیدم که محبوب ترین خلق خدا، علیست و برگزیدهترین خانواده بر روی زمین، خانواده اوست...
فضه باز هم دستانش را به آسمان بلند کرد و باز از خداوند بابت این موهبتی که نصیبش نموده بود، سپاسگزاری کرد...
در این هنگام رسول خدا دوباره سفارش فضه را به زهرا نمود،آخر او هم بزرگزادهای بود که مقدر شده بود در خدمت سرور زنان عالم باشد و خوشا به سعادتش که خدمت زهرا نمود ...
در تقدیر فضه مقدر شده بود که شاگرد مکتب عدالت فاطمی و زاهد مجلس علوی باشد و چه خوب او از این فرصت استفاده نمود و در تاریخ اسلام ماندگار شد...
فضه، با شور و شوقی فراوان، همانطور که دست حسن را در یک دست و دست حسین را در دست دیگرش داشت، پشت سر علی و زهرا از منزل رسول خدا بیرون آمد تا به سرایی تازه که لانهٔ عشق علی و زهرا بود و عطر بهشت را میداد قدم بگذارد...
به محض بیرون آمدن از خانه، فضه احساس کرد که کسی تعقیبشان میکند، آرام سرش را برگردانید و در کمال تعجب، همان جوان حبشی را که در کاروان از حبشه تا مدینه، همسفرش بود را دید...
او براستی نمیدانست که آن جوان، محض خاطر او به دنبالش روان شده یا عشق بهترین بندگان خدا،او را به دنبال این خانواده آسمانی میکشاند...
فضه سرشار از احساسات لطیف دخترانه بود، حس میکرد نه برای خدمت میرود، بلکه به آغوش پر مهر خانوادهای دوستداشتنی پناهنده شده، او تصوری از خانه و زندگی دختر پیامبر نداشت،..درست است که روزهایی را در خانهٔ پیامبر بسر برده بود و سادگی آن خانه را درک کرده بود ، اما گمان میکرد، خانهٔ زهرا با آن منزل ساده، توفیر داشته باشد. آخر زهرا دختر یکی یکدانه رسول الله بود و همسر سردار سپاه پیامبر... حتما خانه و زندگی زهرا، اندکی پر زرق و برق تر از پدرش خواهد بود.
به درب خانه رسیدند و...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 34 **** قسمت قبل 32