🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۸
روزها شتابان همچون شتری افسار گسیخته درحال گذشتن بود، فضه در منزل خود به امور خانهاش مشغول بود که ناگهان درب خانه به شدت باز شد...
ابو ثعلبه در حالیکه شتاب و هیجان از حرکاتش میبارید به سمت مطبخِ خانه روان شد و بلند بلند صدا میزد:
_فضه بانو ، بانوی زیبای خانهام ، فضه جان..
فضه سراسیمه از مطبخ بیرون آمد و گفت : _سلام ابوثعلبه، چه شده مرد ؟ چرا چنین سر و صدا راه انداخته ای؟!
ابو ثعلبه همان طور که دست نرم و کوچک طفلش را در دست میگرفت گفت :
_عبا و روبنده بپوش، آماده شو، شنیدهام کاروانی از روم به مدینه وارد شده، گفتم زودتر از همه این خبر را به تو بدهم و به همراه هم، به آنجا برویم و ببینیم چه کالایی در بساط دارند تا شاهزاده خانمِ من ،آن را گلچین کند.
فضه درحالیکه از تعریف و محبت همسرش به وجد آمده بود گفت :
_من که شاهزاده خانم نیستم...
ابو ثعلبه لبخندی کل صورتش را پوشانید و همان طور که به سمت همسرش میآمد گفت :
_تو برای من همیشه شاهزاده خانم بودهای و خواهی بود،حالا هم سریع آماده بشو تا برویم، آنچنان دوستت دارم که میخواهم کل دنیا را به پایت بریزم.
فضه آهی کشید و گفت :
_براستی که من شاهزاده خانم نبودهام و نیستم و شاهزاده خانم اصلی کسی دیگر بود که جماعت فریبکار دنیا درب خانهاش سوزاندند و پهلویش بشکستند و محسنش سقط کردند و دل نازنینش را پر از خون کردند و سپس با میخ گداخته درب به آن نشتر زدند و سینه اش خونین نمودند...😭😭
فضه میگفت و اشک میریخت...
و ابو ثعلبه نمیدانست که این ابراز محبت بدینجا ختم میشود. او شاهد بود که همسرش فضه، بعد از شهادت بانویش زهرا سلام الله علیها، روزی نبود که گریه نکند.. و میدید که فضه بعد از شهادت بانویش عهد کرد که چون سخن حق را جماعت سقیفه، خفه نمودند، چیزی نگوید جز کلام حق و هر کس از او سوالی می پرسید، جز با آیات قران وکلام حق جواب نمیداد و حتی در منزلش، اینک، هرچه که میپرسید با آیات قران پاسخ میداد...
و تمام اهل مدینه متوجه این موضوع شده بودند و بی گمان ،فضه تا پایان عمرش این راه را ادامه میداد...
فضه اشک چشمانش را با گوشه شال بلند عربیاش گرفت و به سمت اتاق رفت تا عبا و روبنده به سرکند و امر شوهر اطاعت نماید...میرفت تا ببیند کاروان رومی چه ارمغان آورده و اما به دلش افتاده بود که اتفاقی خاص به وقوع خواهد پیوست..
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 119 **** قسمت قبل 117