🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۵۷ و ۵۸

پیامبر دربین یاران چشم میگرداند،هیچ‌کس نمیداند در ذهن پیامبر صلی الله علیه وآله چه می‌گذرد، #ابوبکر که در صف اول یاران نشسته و دل دل میکند که این افتخار را نصیب خود کند، با هیجان ازجا بلند میشود، نزدیک پیامبر می‌آید و با خواهش فراوان از او میخواهد که افتخار رساندن این آیات را از آن خود نماید.
پیامبر که مهربانی‌اش نشأت گرفته از مهر الهی‌ست، روی او را زمین نمیزند و آیات نازل شده را به صورت فرمانی از جانب خداوند که باید برای مشرکان قرائت شود به ابوبکر میدهد تا این فرمان را اجرا کند.

فضه تمام این صحنه ها را شاهد است ، دل درون سینه اش می‌تپد، او ‌خوب میداند کسی جز مولایش چنین سعادتی را نخواهد داشت، اما وقتی می‌بیند پیغام رسان پیامبر شخص دیگری ست، برایش سوال پیش می‌آید و ذهنش مشغول این امر می شود.

ابوبکر از شادی در پوست خود نمی‌گنجد، با دیده تکبر به دیگران نگاه میکند، حال او هم بهانه‌ای پیدا کرده که بر مسلمین فخر بفروشد و به این سعادتی که نصیبش شده، افتخار نماید....ابوبکر به این ماموریت بسیار مهم اعزام می شود...
در اینجا عشق خداوند دوباره به جوشش می افتد و ‌مهرش به بهترین بندگانش فوران میکند.
هنوز قاصد پیامبر به نیمه راه نرسیده که دوباره جبرییل امین نازل میشود و از سوی خداوند نغمه های عاشقانه سر میدهد و فرمانی تازه می آورد.
حالتی معنوی به پیامبر دست میدهد و همگان میدانند که در این حالت جبرییل به حضور او رسیده، پس از لحظاتی ، پیامبر، علی را به سوی خود میخواند..چیزی کنار گوش او ‌میگوید که اطرافیان متوجه نمی‌شوند...
علی علیه السلام پس از شنیدن کلام پیامبر صلی الله علیه واله، فی الفور کفش به پا میکند و عزم سفر میکند ،..
جمعیت با تعجب دوره اش می کنند و هر کس سوالی از او میپرسد ، اما متن تمام سؤالها یکی ست :
_ابوتراب چه اتفاقی افتاده؟؟پیامبر در گوش تو چه گفت ؟آیا امری مهم رخ داده؟

علی لبخندی میزند و...

فضه هم ‌که ذهنش سخت درگیر موضوع بود ازجابرخواست خود را به جمعیتی که گرادگرد مولایش حلقه زده بودند رساند و از فاصله ای دورتر شاهد ماجرا بود. و گوش هایش را تیز کرده بود تا ببیند مولایش به باران سوالات مردم چه جواب میدهد.

علی علیه السلام، همانطور که لبخندی ملیح روی صورتش نشسته بود،رو به جمعیت دورش گفت :
_هیچ نشده برادران ، پیامبر صلی الله علیه وآله به من فرمان داد که فوراً خود را به ابوبکر برسانم و هر کجا که او را دیدم، آیات قرآن را از او بگیرم و خودم آن را برای مشرکان بخوانم.

فضه با شنیدن این حرف، لبخندی به لب آورد و با خود تکرار کرد :
_براستی کسی جز مولایم علی ، لایق این سعادت و ابلاغ فرمان خداوند به مشرکان نبوده و نیست.

جمعیت که حالا می دانستند قضیه از چه قرار است ، علی را بدرقه کردند و دوباره به حضور پیامبر رسیدند.
هنوز ساعتی از رفتن ابوتراب نگذشته بود که ابوبکر هراسان خود را به پیامبر رسانید ...ابوبکر که انگار در افکاری عجیب غرق بود، نزدیک پیامبر آمد و با لحنی که از هیجان می‌لرزید گفت :
_چه شده یا رسول الله ؟! بین راه بودم که ابوتراب خود را به من رسانید و آیات را از من گرفت و گفت که به امر خداوند و دستور شما چنین می کند و من دانستم که واقعه‌ای مهم رخ داده...آیا...آیا در. مدح من از آسمان آیه ای نازل شده؟!

جمعیت با شنیدن این حرف ابوبکر متعجب شدند و برخی زیر لب او را نیشخند می‌کردند، چرا که سابقه نداشت در مدح کسی جز علی از آسمان آیه نازل شود...

ناگاه مردی که سخن ابوبکر را شنیده بود از بین جمعیت برخاست و همانطور که از شدت خنده صدایش به رعشه افتاده بود گفت :
_ابابکر...آری جبرئیل امین به پیامبر نازل شد و تاکید کرد که تو لیاقت رساندن پیام خدا را به مشرکان نداری

و با این حرف آن مرد کل جمعیت خنده سر دادند...در این هنگام ابوبکر رو به پیامبر صلی الله علیه واله نمود و با حالتی سؤالی او را نگریست...
پیامبر نگاهی به جمع کرد و سپس رو به ابوبکر گفت :
_در مدح تو آیه ای نازل نشده اما جبرییل امین پیام دیگری از جانب خداوند برایم آورد و فرمود : «خداوند میفرماید که هرگز وحی خدا جز بوسیلهٔ خودت یا مردی که از خود تو باشد، نباید به مردم ابلاغ شود..»

آری منظور خداوند آن بود که علی همان ولی بعد از من است ،باید ابلاغ این آیات را برعهده گیرد..

و اینچنین بود که هر روز با وضوحی بیشتر، ولی بلا فصل پیامبر به ملت معرفی میشد و وجدان های بیدار این اشارات را با عمق جان می‌گرفتند..

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 60_59   ****   قسمت قبل 56