🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۹

روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعدازروزها سفر، به مدینةالنبی میرسند..از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود.... همانطور که جلوی خیمه‌ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش‌رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های درحال‌ سوختن، احساس گرما به او دست میداد، با صدای گام‌هایی که به او نزدیک میشد، سرش را بالا گرفت، حالا میمونه خوب میدانست که چه کسی است،درست است که نامش را نمیدانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس میکرد که این مرد جوان، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی میکرد این علاقه را نادیده بگیرد، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی میرفت که شهر رسول‌خدا بود و با دیگر مکان‌ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود، اما هر چه بود، میمونه به کنیزی میرفت و از آینده مبهمش خبر نداشت...
مرد نزدیک شد و با فاصله، آن طرف آتش روبه‌روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می‌خورد را به طرف میمونه میداد گفت :
_بفرمایید نوش جان کنید.

میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت :
_من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده‌ام، شما از سهم خود به من نبخشید.

سرباز با سماجتی در کلامش،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه، دانه‌ای خرما برداشت...
سرباز جوان، خرسند از این حرکت، همانطور که لقمه‌ای نان به دهان می‌برد گفت :
_دیگر چه می‌خواهی بدانی؟!

میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت :
_از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی...

سرباز خیره به شعله‌های آتش شروع به گفتن نمود :
_فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هرکس برای نزدیک شدن به رسول‌خدا، تلاش میکند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه‌ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند...اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد... آخر همه می‌دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی‌شود...خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود، بزرگ مردی که در تمام عرب، نمونه‌ای نداشت، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش،خانه‌اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد... آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت.
❤️و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می‌شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که دنیا، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سر تعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند...

میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می‌کوبید، با صدایی لرزان گفت :
_براستی که من هم ندیده‌ی رویشان.... شده ام عاشق کوی‌شان، شده‌ام مجنونشان... کاش این شب به ساعتی بدل میشد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس میکشند....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 20   ****   قسمت قبل 18