🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۴
روزی دیگر از پشت کوههای سربهفلککشیده دنیا، سر زد و کاروان قصهٔ ما، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.میمونه، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعههای خورشید که از درزهای محمل به داخل میآمد، متوجه سر زدن روزی دیگر بود....روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود.
میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهرهای آشنا که حتی نامش را هم نمیدانست، میگشت.همانطور که اطراف را جستجو میکرد با صدای تک سرفهای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت :
_میشود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟
سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش میکشید گفت :
_به روی چشم ،چه میخواهی بدانی؟
میمونه که بیقرار برای شنیدن بود گفت :
_از اول...هر چه که میدانی، از محمد و علی برایم بگو...
مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت :
_باشد ، آنچه که شنیدهام را برایت روایت میکنم، راستش محمد رسولخدا، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود، در آنزمان اغلب مکیان بتپرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرتابراهیم نبی بود و خدای نادیده را میپرستید، اما داخل کعبه پر از بتهای سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانهای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار، بنا کرده بود، شده بود بت خانهٔ مشرکین...در این زمان، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آیندهای روشن دیدند، یعنی #منجی_آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند....چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان میتوانستند با تقدیر خداوند بجنگند،تصمیم گرفتند هرطور شده، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیشکش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله درآورد...اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش از صلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود، به این وصلت رضایت نداد... یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده، نقشهای دیگر کشیدند، آنان میخواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند، او را با حیلهای بکشند،تا اصلا نسلی از او به جا نماند، اما نمیدانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشهاش بسوزد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 15 **** قسمت قبل 13