چادر خاکی

چادر خاکی مادر باز در دلم غوغا می کند….. در کوچه پس کوچه های دلم که قدم می زنم تاریک تر و خاکی تر از خاطره کوچه های بنی هاشم نمی یابم… آه که این خاطره چقدر دردناک است….

گونه مادر چرا گلگون شد؟ حرمت بهترین خلایق چرا هتک شد؟ مادری باردار اما چرا ……؟ در چگونه طاقت آورد بر پهلوی سرور بانوان فرود آید؟ آتش از پاکی و زلالی فاطمه خجالت نکشید؟ میخ از ایستادگی بانو قد خم نکرد؟ هیزم عرق شرمش را چگونه خشک کرد؟

من همچنان در عجبم که زمین چگونه توانسته شما را در خود جای دهد و فریاد نزند که ای اهل عالم دخت نبی اینجاست اینجا… این همه خشونت و ناپاکی برای آن همه نجابت و پاکی؟ آخر چگونه آن همه نور را طرد کردند و به بیرون از شهر راندند؟! اما بانو! چه بگویم که فرزندتان مهدی هم امروز همانند شما طرد شده است. افسوس که گویی این قصه غفلت ما پایان ندارد…