🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۵
مرد جوان نگاهی به افق و اشعههای زیبای خورشید انداخت و ادامه داد :
_آری، به گوش یهودیان مکه رسیده بود که عبدالله عازم سفر است، پس بهتر دیدند که در همین سفر به نحوی او را مسموم و از بین ببرند تا او که هنوز مجرد بود ،بدون اینکه نسلی از ایشان پا بگیرد، از دنیا برود. اما غافل از این بودن که چند روز قبل از سفر، عبدالمطلب که عمق کینهٔ یهودیان را میدانست، دختر عفیفه و نجیبه و خداپرست برای عبدالله عقد کرده بود و عبدالله،آن داماد پنهانی، تازه از حجله درآمده و عازم سفر است...عبدالله در آن سفر به طرز مرموزی کشته شد و وقتی خبر به یهودیان رسید، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند، اما دیری نپایید که دوباره منجمان یهود خبر دادند که نطفهٔ آخرین فرستاده خدا بسته شد و از صلب عبدالله هم هست...و آنزمان این خناثان دوران تازه متوجه شدند که عبدالمطلب عروسی به خانه آورده به نام «آمنه»، پس با تمام توان، خانه عبدالمطلب و عروس بیوه را زیر نظر گرفتند تا لااقل در هنگام تولد پیامبر ،به نوعی او را بربایند و از بین ببرند...اما فراموش کرده بودند که براستی بالاترین دستها،دست خداوند یکتاست و او خود مراقب بهترین بندهاش خواهد بود...محمد به دنیا آمد و رشد کرد و با حمایت پروردگارش از کمند حیلههای یهود جان سالم بدر برد....پیامبر هنوز کودک بود و طعم شیرین مادر داشتن را نچشیده بود که مادرش آمنه را از دست داد و گویا تقدیر خداوند بود که پیامبرش را با انواع سختی ها آبدیده نماید...محمد جوانی بلند بالا و زیبا شده بود و بعد از مرگ عبدالمطلب پدربزرگش، حضانتش به سفارش پدربزرگ به عمویش ابوطالب سپرده شد و تحت نظر ایشان بزرگ شد و قد کشید و در جوانی شغل بازرگانی را پیشه نمود، بانوی بزرگوار و متدینی به نام «خدیجه» که جزء اعیان و اشراف آن زمان بود، ثروتش را در اختیار محمد قرار داد تا با آن تجارت کند و انگار تقدیر خداوند بود تا محمد به این شغل درآید تا در این بین، خدیجه محو امانتداری محمد و محمد غرق دینداری خدیجه شود و ازدواجی بس میمون و مبارک شکل گیرد...و اینچنین شد که یکی از ثروتمندترین زنان عرب، زنی جوان و زیبا و پرهیزکار به عقد بهترین بندهٔ خدا در روی زمین درآمد و این رشک دیگران را برانگیخت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 16 **** قسمت قبل 14