🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۹۲

قنفذ ملعون بار دیگر به درب خانه‌ی امیرالمؤمنین رفت و اجازه ی ورود خواست....

ابتدا فضه با شنیدن صدای درب خود را هراسان به پشت درب رسانید و با لحنی اندوهناک بانگ برآورد :
_شما را چه میشود؟! براستی شما به چه دین و چه آیینی هستید؟ مگر نام خود را مسلمان نگذاشته‌اید، مگر کمتر از سه ماه پیش، خودتان پیش قراول بیعت با مولایم علی در غدیرخم نبودید؟! من عرب نیستم اما مگر رسم عرب اینچنین شده که برای عرض تسلیت به سمت خانوادهٔ ماتم زده قشون کشی و عربده کشی میکنند ...

فضه گفت و‌گفت و گفت اما گویی پشت درب نه انسان بلکه سنگدلانی شیطان صفت اجتماع کرده بودند...

در این هنگام مادرمان زهرای مرضیه در حالیکه سر مبارکشان را بسته بود و بعد از وفات پدر بزرگوارشان از این داغ هم روحشان غصه‌دار و هم جسمشان لاغر شده بود به پشت درب آمد و فرمود:
_نمیگذارم بدون اجازه وارد خانه‌ی من شوید....

و شاید فاطمه(سلام الله علیها) با این حرکتش میخواست بگوید،اگر حرمت علیِ مظلوم را نگه نمیدارید، حرمت دختر پیامبرتان را حفظ کنید، حرمت پاره‌ی تن رسولتان را نگه دارید،...مگر شما نشنیده‌اید که بارها و بارها، پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمودند:
_فاطمه(سلام الله علیها) پاره تن من است، هرکس او را بیازارد مرا آزرده و هرکس مرا بیازارد خدا را آزرده....
و وای بر این قوم پیمان شکن و فراموش کار، هنوز اندکی از عروج پیامبرشان نگذشته که امانت های او را با دستان کریه شان پرپر کردند....

قنفذ ملعون چون این کلام دختر پیامبر را شنید، خود پشت درب خانه ماند و قاصدی روان کرد تا سخن مادرمان زهرا را به عمر و ابوبکر برسانند...

عمر زمانی که جواب فاطمه(سلام الله علیها) را شنید با خشم از جا بلند شد و همانطور که دندان بهم می فشرد گفت :
_ما را با زنان کاری نیست

و سپس «خالد بن ولید» را صدا زد و به سمت خانه‌ی امیرالمؤمنین حرکت کردند.

پشت درب خانه که رسید دستور داد تا هیزم و آتشی فراهم کنند...

در این هنگام باز فضه با دیده ای خونبار خود را به پشت درب رسانید و دوباره واقعیت هایی انکار ناپذیر را گوشزد کرد ...اما همگی خود را بخواب زده بودند و گویی حب دنیا کرو کورشان کرده بود.
بی شک هیزمی که در پشت این درب جمع شد، آتشی از آن فراهم شد که در صحرای نینوا خیمه‌های حسین زهرا(سلام الله علیها) را در خود بلعید، آری یزیدیان بی‌شک نواده‌های همین اهل سقیفه بودند و حسین (علیه السلام) هم باید رنگ و بویی از مادر داشته باشد....و وای از دل زینب (سلام الله علیها)،کودکیِ زینب(سلام الله علیها)با دیدن این آتش،غصه دار شد، او‌ می‌بایست آتش‌ها ببیند تا در جایی دیگر این واقعه تکرار شود و آنجا کودکانی دور زینب از ترس آتش به او پناه آورند....

ای آسمان اُف بر تو که دیدی ،درب خانه‌ی خلیفه الله را بر روی زمین، آتش زدند و آتش نگرفتی....
چرا نباریدی که این شعله آتش نکشد؟
مگر از آن بالا ندیدی که مادرِ عالم خلقت به پشت در است؟
مگر ندیدی که درب شعله ور ،میخی سخت و آهنین دارد و نمی دانستی که این میخ گداخته چه بر سر سینه ی مادرِ ما می‌آورد ؟
چرا چون لشکر ابابیل،سنگ بر سر این ظالمان،نباریدی؟
چرا نشستی به تماشا تا این واقعه صورت گیرد و تا دوباره واقعه ها شکل بگیرد و سوزِ واقعه ها جگرمان را آتش زند....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 93   ****   قسمت قبل 91