🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۹۱

چند روزی از ارتحال آخرین پیامبرخدا میگذشت، چند روزی که به اندازه‌ی قرن‌ها دین خدا را به بیراهه کشانید،چند روزی که علی علیه‌السلام خانه نشین شده بود که گریه‌ی دختر پیامبر(صلی الله علیه واله) هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد...

چند روزی که دنیا به کام دنیا پرستان شده بود و مؤمنان این دیار در غربت و مظلومیت خود بودند..دوباره وسوسه های اطرافیان ابوبکر شروع شد که :
_چرا ساکت نشسته‌ای و کسی را به سراغ علی نمیفرستی؟ مگر نمیدانی تا علی، بیعت نکند پایه‌های خلافت تو همچنان میلرزد...

وقتی عمر این سخنان را درگوش ابوبکر زمزمه کرد، ابوبکر که به نسبت مردی نرم‌تر و عاقل‌تر و دوراندیش‌تر از عمر بود...و برعکس عمر خشن تر و سخت تر از او بود ،رو به عمر گفت :
_چه کسی را بفرستیم؟

عمر گفت :
_هرکس را که بفرستی کاری از پیش نخواهد برد مگر قنفذ، آخر او‌ فردی خشن و سخت و سنگدل است، او از آزاد شدگان و یکی از افراد قبیله‌ی «بنی عدی بن کعب» است.

ابوبکر، نظر رفیقش را پسندید و قنفذ را به همراهی عده‌ای به سوی خانه‌ی امیرالمؤمنین روان کرد...پشت درب رسیدند و درب را به شدت کوفتند...

فضه شتابان خود را به درب رسانید.. و از زننده آن سؤال کرد و تمام حرفهای قنفذ را به گوش مولایش رسانید و به ایشان فرمود که میخواهند وارد خانه شوند، ولی علی (علیه السلام) اجازه ورود نداد!

قنفذ و همراهانش نزد ابوبکر و عمر بازگشتند و گفتند:
_به ما اجازه داده نشد.

در این هنگام عمر و ابوبکر در مسجد نشسته بودند و مردم هم اطرافشان را گرفته بودند....
عمر رو به قنفذ گفت :
_برگردید! اگر اجازه داد داخل شوید وگرنه بدون اجازه داخل شوید!

و قنفذ ملعون براه افتاد تا واقعه‌ای را رقم بزند که سرآغاز وقایع بسیار دیگری بود....
قنفذ رفت تا به آیندگان اجازه‌ی هتک حرمت آل طه را صادر کند....😭
این ملعون رفت تا مقدمه‌ی سیلی خوردن سه ساله های کربلا، صورت گیرد...
او رفت تا آتشی به پا کند و شعله‌های این آتش در نینوا بر خیمه‌ی پسرفاطمه ،افتد و کمر زینب سلام‌الله‌علیها را خم نماید..
و کاش آن لحظه آسمان به زمین می‌آمد و این واقعه ی ننگین که آتش به دل عرشیان زد، به وقوع نمی‌پیوست...
کاش صاعقه ای بر سرشان فرود می آمد تا این لکه های ننگ، از دامان بشریت پاک میشدند...
قنفذ رفت تا رسمی دیگر در بین عرب بنا کند....
همه میدانستند که فاطمه (سلام الله علیها) عزادار است، همه میدانستند که حال فاطمه بعد از پدر بزرگوارش آنچنان است که افلاکیان بر او اشک میریزند...
قنفذ رفت تا برای عرض تسلیت ،ارادت عرب را به خانواده ی پیامبرشان به رُخ تاریخ و آیندگان بکشد...
وکاش نمی رفت، کاش این واقعه ی جگرسوز شکل نمیگرفت و من و مایی که فقط از آن واقعه اندکی شنیدیم قلبمان مالامال غم است، خدا به داد دل علی علیه‌السلام برسد....
خدا به فریاد زینب و حسنین علیهماالسلام کوچک برسد...
خدا به فریاد دل منتقم آل‌محمد صلی‌الله‌علیه‌واله برسد که سالها در پرده‌ی غیبت بسر میبرد و هنوز به خاطر اعمال چون منی اجازه ی خروج و انتقام این زخم سربسته را ندارد....
قنفذ ملعون میرفت تا آن واقعه به تصویر کشیده شود...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 92   **** قسمت قبل 90