🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶۹ و ۷۰
چند روزی از آمدن کاروان زائران خانه خدا به مدینه میگذشت، هنوز شهرمدینه در تب و تاب واقعهٔ بزرگ و فرخندهٔ #غدیر_خم بود و هرروز دستهدسته مردم از اطراف و اکناف به مسجد میآمدند و به حضور پیامبر و جانشین ایشان میرسیدند و با ابوتراب بیعت میکردند تا دین و ایمانشان کامل شود و امام بعد از پیامبر را بشناسند ، تا جاهل و بیایمان از دنیا نروند.
خبر جانشینی علی علیهالسلام توسط حاجیان خانه خدا که با چشم خود دیدند و با گوش خود شنیدند، به سرزمینهای دور و نزدیک رسید و کمکم تمام مسلمین از این امرعظیم، مطلع شدند و فضه شاهد بود که هرروز گروهی از سرزمینهای مختلف برای بیعت به مدینه میآمد.
فضه با روحیه ای شاد به انجام کارهای خانه مشغول بود، پس از پایان کارها به نزد بانویش رفت و از او اجازه گرفت تا به مسجد برود، آخر این روزها خبرهای خوبی در مسجد بود و هر روز عده ای تازه نفس میرسیدند تا به امرخداوند گردن نهند و فضه میخواست شاهد تمام ماجراها باشد، طبیعت هیجانطلب این دختر مومنه او را به مسجد میکشاند.
بانوی خانه با خواسته فضه مخالفتی نکرد و فضه تجدید وضویی نمود و چادر و روبنده به سر کرد، از درب خانه خارج شد و به سمت مسجد حرکت کرد.
نرسیده به مسجد، شتر سواری که مشخص بود بسیار آشفته و عصبیست و مدام زیر لب حرف میزد و گاهی دندان بهم میسایید و گویا از چشمان ترسناکش آتش میبارید، توجهش را به خود جلب نمود.
آن مرد، برای فضه ناآشنا میآمد و حرکاتش هم عجیب بود، پس فضه میخواست تا سر از کارش درآورد..سرعت قدمهایش را کم کرد تا درست پشت سر شتر قرار گرفت. کمی که جلو رفتند، متوجه شد، مقصد این مرد هم جایی جز مسجد نمیباشد.جلوی مسج ، آن مرد از شتر به زیر آمد و باخشمی در حرکاتش، شتر نگونبخت را به سمتی کشید و افسار آن را به میخ چوبی بست، آن مرد بدون اینکه به اطرافش نگاه بیاندازد ، با همان خشم عصبانیت وارد مسجد،شد.
فضه هم شتابان به دنبالش حرکت کرد، حسی درونی به او نهیب میزد که واقعهای دیگر به وقوع خواهد پیوست...نمیدانست چرا، اما نسبت به آن مرد احساس بدی داشت، جلوی درب کفشهایش را باعجله به سمتی انداخت و هراسان وارد مسجد شد، او میخواست بداند که آن مرد کیست و چرا به مسجد آمده و چرا اینگونه خشمگین بود...روی پنجه پا ایستاد و از بالای شانهٔ جمعیت داخل مجلس مردانه را نگریست و بالاخره آن مرد را در نزدیکی پیامبر دید...متوجه شد که او با همان حال طلبکارانه جلوی پیامبر ایستاده و میخواهد چیزی بگوید، فضه گوش هایش را تیز کرد تا بداند چه حرف هایی رد و بدل می شود... فضه کمی جلوتر رفت و همانطور که به صحنهٔ روبهرویش چشم دوخته بود، تمام حواسش را بکار گرفت تا بداند چه میگویند و پیامبر صلیاللهعلیهوآله چه جواب میفرماید. او میخواست بداند براستی آن مرد کیست و چه میخواهد و چرا با چنین حالی به مسجد آمده است.
آن شخص روبه روی پیامبر ایستاد و با صدایی بلند پیامبر را خطاب قرار داد و گفت :
_من، «حارث بن نعمان فهدی» هستم و با شنیدن خبری که این روزها در همهجا و همهٔ شهرها پیچیده خود را به مسجد رسانیدم تا سوالی خدمتتان عرض کنم.
پیامبر نگاهی به او انداخت و فرمود :
_ بگو هر چه را که در دل داری...
حارث بن نعمان با لحنی طلبکارانه گفت: _ای محمد؛ تو به ما دستور دادی به یگانگی خدا شهادت دهیم، دادیم و اینکه تو را فرستادهی او بدانیم و این را نیز قبول کردیم. سپس دستور به خواندن نمازهای پنجگانه، روزه ماه رمضان، حج خانه ی خدا و ادای زکات اموال دادی، ما همه اینها را پذیرفتیم. آخر به این ها راضی نشدی تا اینکه این جوان،
اشاره به حضرت علی علیه السلام که در کنار پیامبر بود کرد و ادامه داد:
_این جوان را به جانشینی خود منصوب کردی و گفتی: مَن کُنتُ مَولاهُ فَعلیُ مَولاه. آیا این سخن از طرف خودت است یا از سوی خداوند؟
پس پیامبر (ص) در حالی که چشمانشان از شدت ناراحتی سرخ گردیده بود سه بار فرمودند:
_وَاللهِ الَذی لا اِله اِلا هُو مِنَ اللهِ وَ لیسَ مِنی؛ سوگند به خدایی که معبودی جز او نیست، این سخن از جانب خداوند است.
پس حارث بن نعمان که حرف پیامبر صلیاللهعلیهواله را باور نکرده بود و گمان میکرد پیامبر به خاطر قرابتش با علی او را به جانشینیاش منصوب کرده، در حالی که بسیار خشمگین بود، گفت:
_خداوندا؛ اگر این سخن که محمد صلیاللهعلیهواله میگوید، حق است، سنگی یا عذاب دردناکی از آسمان بفرست و مرا هلاک نما
و با زدن این حرف، از درب مسجد خارج گردید و به سوی شترش رهسپار شد...
فضه با شنیدن این حرف نابخردانه ودشمنی مغرضانهٔ این مرد، دانست که او از عذاب خدا درامان نخواهد بود، پس با شتاب دوباره به دنبال او راه افتاد تا ببیند عاقبتش چه میشود..
آن مرد هنوز به نزدیک شترش نرسیده بود که آن اتفاق افتاد...
و فضه زیر لب تکرار کرد:
_فَوَاللهِ مابَلَغَ ناقَتَهُ حتی رَماهُ الله مِنَالسَماءِ بِحَجَرٍ فَوَقَعَ عَلی هامَتِهِ فَخَرَجَ مِن دُبُرِهِ وَ ماتَ؛ سوگند به خدا، هنوز به شترش نرسیده بود که خداوند سنگی از آسمان بر سر آن ملعون فرو فرستاد و از نشیمن گاه او خارج شد و به درک اسفل واصل گردید.
صدای مهیبی که از برخورد سنگ بر سر این مرد ملعون به هوا بلند شد، همگان را از داخل مسجد به بیرون کشید و همه شاهد بودند که #حقانیت #ولایت #امیرالمؤمنین به تمام شکلها ثابت شد و ارادهٔ خدا بر آن شده بود تا حجت را بر همگان تمام کند و به مسلمین بفهماند که علیٌ مع الحق و الحقُ مع العلی...
و سپس خداوند بار دیگر جبرئیل را از عرش به فرش فرستاد و این آیه را بر رسولش ، نازل فرمود:
_سَألَ سائلُ بِعَذابٍ واقعٍ لِلکافِرینَ لیسَ لَهُ دافِعٌ مِنَ اللهِ ذیِ المَعارِجِ؛ تقاضاکننده ای تقاضای عذابی کرد، پس واقع شد. این عذاب مخصوص کافران است و هیچکس نمی تواند آن را دفع نماید و این از سوی خداوند ذی المعارج (خداوندی که فرشتگانش بر آسمان ها صعود می کند) می باشد. (معارج آیه ۱تا۳)....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی