🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۶

یک شب در قصری سوخته به صبح رسید و شاهزاده خانم در بین کسانی که روزگاری کنیزش بودند بسر می‌برد... و نمی‌دانست که براستی چه بر سر خانواده‌اش آمده، هرکس هم که در کنارش بود از سرنوشت آنان اظهار بی‌طلاعی می‌کرد و شاید می‌دانستند چه شده و اما نمی‌خواستند غصهٔ این شاهزاده خانم در بند را بیشتر کنند...
فردا صبح زود، کاروان غنائم به همراه اسیران به سمت حبشه به راه افتاد، همانطور که از آخرین پل منتهی به پایتخت میگذشتند، دخترک سرش را از پنجره کجاوه بیرون برد و برای آخرین بار به قصری که هنوز دود سیاه از آن بر هوا بلند بود،نگاهی انداخت...
دخترک آهی کشید و سرش را به زانو گذاشت، آمیشا که از برکت وجود شاهزاده خانمش، کجاوه نشین شده بود وگرنه مثل باقی اسیران می‌بایست پیاده یا بر اشتری لخت طی مسیر کند...

با دست پشت بانویش را نوازش نمود و گفت :
_غصه نخورید بانوجان، خدایان‌ حواسشان....

ناگهان با چشمان غضبناک بانو‌ مواجه شد و حرفش را فرو خورد...دخترک که حالا هیچ‌ مونسی جز آمیشا نداشت، حتی کتاب‌هایش هم نتوانست بردارد، دست آمیشا را فشار داد و گفت :
_آمیشا، دیگر اینگونه سخن نگو....من خودم را به دست تقدیر سپردم...

آمیشا لبخندی زد و گفت :
_اما بانوی من، شنیده‌ام به سرزمینی که ما را میبرند، پادشاه عادلی دارد و گویا تازه به دینی نو درآمده و میگویند #مسلمان شده....

دخترک با شنیدن این حرف گفت :
_مسلمان؟ مسلمان دیگر چیست؟

آمیشا شانه ای بالا انداخت و گفت :
_نمی دانم...من هم از زبان سربازان شنیدم..

شاهزاده خانم اسیر آرام زیر لب تکرار کرد : _مسلمان....مسلمان...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 7   ****   قسمت قبل 5