🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۵۹ و ۶۰
لحظات و دقایق و ساعتها و روزها و هفتهها و ماه ها چون برق و باد میگذشت و این گذشتن خبر از عبور انسانها از مراحل مختلف عمرشان میداد..
نزدیک به دوسال از آمدن فضه به مدینه النبی میگذشت، دو سالی که هرلحظهاش برابر با هزاران سال میبود و فضه در مکتب عدالت علوی و کلاس درس فاطمی ، درس انسان بودن و انسان ماندن را آموخته بود، دو سالی که او را چنان وابستهٔ این خاندان کرده بود که تاب و تحمل دوری از بانوی خانه را که چون مادر دوست میداشت ، نداشت...او خود را نه خادمه، بلکه فرزند این خانه میدانست...
و حالا توسط پیغام و پسغام هایی که آن جوان حبشی، همان سربازی که او را از حبشه به مدینه آورده بود، متوجه علاقه او به خود شده بود.
آن جوان ، فضه را از مولا علی خواستگاری نموده بود و مولا علی هم تصمیم گیری را بر عهده خود فضه گذاشته بود، البته مولایش تاکید کرد که این جوان، جوانی پاک و مسلمانی مؤمن است،
اما فضه دل از بانویش و این خانه نمیکند، او فکر می کرد با ازدواجش ،امکان این هست که اندکی هر چند کوچک از این خانه و خانواده دور شود، پس در جواب دادن تعلل میکرد و گاهی به این نتیجه میرسید که تمام عمرش را وقف زهرا سلاماللهعلیها کند و مانند پروانه دور او بچرخد.
اینک که موسم حج ابراهیمی بود، آن خواستگار سمج هم بر اصرارش افزوده بود و فضه جواب خواستگاری را به بعد ازمراسم حج و بازگشت به مدینه ،واگذار نموده بود.
کاروان زائران خانه خدا در شور و شعفی وصف ناپذیر بود، همه در تدارک سفر به سرزمین مکه و خانه خدا بودند و فضه از شادی در پوست خود نمیگنجید، چون او هم بعداز مدتها انتظار سعادت زیارت خانه خدا را پیدا کرده بود و جزء زائران همراه مولایش علی و جمعی از زنان پیامبرصلی الله علیه واله راهی مکه بود...
کاروان زائران مدینةالنبی، به همراه پیامبر صلی الله علیه واله وارد حرم امن الهی شدند، روزها، روزهای ماه ذی الحجه بود و پیامبر آخرین مراحل آئین حج ابراهیمی را به مردم آموزش میداد.
فضه هم همچون نوگلی تازه نفس ، عطر محمدی را به جان میکشید و آموزشهای پیامبر را به حافظه اش میسپرد و عجیب حلاوت زیارت خانهٔ خدا در جوار پیامبر و مولایش علی بر ذائقهٔ جانش نشسته بود.
زیارت خانه خدا به اتمام رسید و کاروانیان در راه بازگشت به سرزمینهای خود بودند
پیامبر صلی الله علیه وآله ، همچون نگین انگشتری در میان مسلمانان میدرخشید و به آنان درس خدا و خداشناسی و راه و رسم بندگی را میداد،...
در این هنگام باز حال رسولخدا متغیر شد، این حال و هوا برای فضه که نزدیک دو سال با خانوادهٔ رسالت همنشین بود ،بسیار آشنا میآمد.او خوب می دانست که در این حالت، جبرئیل امین است که از آسمان فرود آمده و میهمان محضر رسول خداست، پس باید منتظر پیامی دیگر از جانب خداوند بود.
بعدازگذشت دقایقی، پیامبر ازجا برخواست، همانطور که چهره اش نورانی تر از همیشه مینمو ، در بین جمعیت چشم گرداند و چشم گرداند و در آخر، نگاهش خیره بر روی مردی شد که شیر خدا بود در روی زمین، همو که او را پدر خاک می نامیدند ، ابوترابش میخواندند و عنوان شجاعترین مرد عرب را به خود اختصاص داده بود.
پیامبر همانطور که خیره در نگاه علی و علی غرق در چشمان حبیبش رسول الله بود، لبخندی چهرهٔ مبارکش را پوشانید و سپس رو به جمع فرمود :
_ای کسانی که ایمان آورده اید و راه درست و مستقیم را که همان راه حق و خداوند است یافتهاید، بدانید که اینک جبرئیل امین بر من نازل شد و پیغام بسیار مهمی را به من رسانید. پیامی که برای خداوند آنچنان مهم بوده که اراده کرده آن را در جمع حاجیان سرتاسر این کرهٔ خاکی بیان کند. پیامی که شما باید بشنوید و به گوش آنان که در این جمع نیستند و نمی شنوند، برسانید...
پیامبر قبل از خواندن پیام و آیه ای که بر او نازل شده بود، سخن ها گفت تا همگان به اهمیت این پیام پی ببرند.
فضه هم که در جمع حاجیان حضور داشت، سرا پا گوش شده بود تا حرف به حرف این پیام مهم را به گوش جان بسپارد، تا بداند خواستهی خدایش در چیست که اینهمه اهمیت داشته است و انگار حسی درون قلبش میگفت که بی شک این پیام مهم ، بیربط به مولای عرشیان و فرشیان امیرمومنان علی علیهالسلام نخواهد بود.
آری، فضه غرق در حرکات پیامبرش بود و پیامبر غرق در برکات دامادش علی....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی