🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۳۷

روزها از حضور فضه در خانه دختر پیامبر میگذشت، خانه‌ای که انگار نه یک خانه،بلکه کلاس درس انسان‌شناسی و انسان‌سازی و خداشناسی بود و راه و رسم بندگی و بندگی کردن را می‌آموخت... و فضه شاگردی ممتاز در کلاس عدالت علوی و زهد و عرفان فاطمی بود و چه خوب درس ها را با جان و دل میگرفت، گویی می‌بایست خوب تعلیم ببیند تا در آینده، خود استادی باشد برای انسان های خداجو و حقیقت طلب...

فضه مثل بقیه روزها،کارهای خانه را که به طوری مساوی بین او و بانوی خانه تقسیم شده بود، انجام داد و حال که کار روزانه‌اش تمام شده بود،به قصد مسجد از خانه بیرون آمد،...او از مولایش علی و خانمش زهرا یاد گرفته بود که همیشه قبل از اذان ظهر ، نماز مستحبی بخواند...
بنابراین وضو گرفت و پیش به سوی مسجد روانه شد تا او هم از قافلهٔ سرسپردگان الهی دور نماند.

وارد مسجد شد و تک و توک افرادی مشغول نماز بودند و آن میان قامت رشید علی که خاضعانه در برابر معبودش خم و راست میشد، انگار مثل خورشیدی جان بخش، میدرخشید...
فضه که هنوز قطرات وضو بر صورتش نمایان بود، دستی به صورتش کشید و به رسم پیامبر که بارها دیده بود بر خاک سجده میکند، مهر نماز را پیش رویش گذاشت، میخواست نمازمستحبی را شروع کند که متوجه شد ولوله‌ای در مسجد افتاده...
سر و صدا از سمت مردها می‌آمد، فضه چون دخترکی کنجکاو ،ازجابرخاست و خود را به نزدیک جایگاه مردها رسانید و سرکی کشید تا ببیند چه خبر شده...

پیامبر را دید که همراه عده ای از یارانش وارد مسجد شده است و همگان به نقطه‌ای خیره اند...
گویا زمان ایستاده بود و به این جماعت شوکی وارد شده بود، هیچ‌کس پلک نمی‌زد و همه محو صحنهٔ پیش‌رویشان بودند.
فضه رد نگاه پیامبر و جمع اطرافش را گرفت و متوجه شد همگان خیره به مولای او، علی هستند...
علی در رکوع بود و در کنارش فردی تهی دست که انگشتری گرانبها در دست داشت، ایستاده بود...درست است که فاصله کمی دور بود، اما حدس زدن اینکه ،کدام انگشتر در دست آن فقیر تهیدست است برای فضه کار مشکلی نبود..چون او خوب می‌دانست آن انگشتر چیست و از آن کیست و چقدر گرانبهاست...انگشتری که هدیهٔ نجاشی بود.

در این هنگام ناگهان یکی از اطرافیان پیامبر سکوت حاکم بر مجلس را شکست و گفت :
_آهای مردم، آهای مسلمانان...همهٔ شما مرا می‌شناسید ، من «عبدالله بن سلام» هستم و همگان مرا به نام دانشمندی می‌شناسند که قبلا به دین یهود بودم و تازه اسلام آورده ام...

با این سخنان عبدالله بن سلام ، توجه همگان به آن سمت جلب شد..‌


🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 38   ****   قسمت قبل 36