🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۲۸
چند روزی از ورود میمونه به خانهٔ پیامبر میگذشت، چند روزی که به اندازه تمام عمرش،فیض برده بود و تجربه و علم کسب کرده بود....
میمونه که دخترکی دهساله بود و در این ده سال، از صبح تا شام در قصرهای رنگ و وارنگ به سر کرده بود و قد کشیده بود، اینک عظمت این خانهٔ خشت و گلی که عاری از هر تزیین و تجملی بود در پیش چشمش هزاران برابر آن قصرهای مجلل مینمود...
او پیامبر اسلام را چونان پدری مهربان بر امتش یافته بود و حال که مشرف به دین مبین اسلام شده بود، محمد صل الله علیه واله را چون پدرش و حتی بسیار بیشتر از او دوست میداشت و گویا این حس دو طرفه بود و رسول خدا هم محبتی اینچنین به میمونه داشت...
پیامبر به راستی چون دخترش، میمونه را دوست میداشت و در هرلحظه از حضورش در خانه، نکتههای ناب را به این دخترک آموزش میداد و میمونه بسیار مسرور بود که در تقدیرش،چنین سرنوشت زیبایی رقم خورده و دوست داشت این برکتی که نصیبش شده تا آخر عمرش ادامه داشته باشد... و این زیبایی حضور او در خانه پیامبر به زیبایی حضورش در بیت علی و زهرا پیوند بخورد....
چند روزی بود که فاطمه سلام الله علیها ، دختر پیامبر، به خانهٔ پدرش میآمد، میمونه همیشه در خفا و پنهانی، این بانو را مینگریست، و هر لحظه که بوی فاطمه در فضا میپیچید خود را مانند باد به نزدیکترین جای ممکن به این خانم مهربان، که بیشک سرور زنان عالم بود، میرساند.
میمونه احساس کرده بود که فاطمه چیزی می خواهد بگوید،اما از گفتن آن شرم دارد،تا اینکه چند روز بعد فاطمه به اتفاق همسرش علی به خانه پیامبر آمدند و به محضر رسول خدا رسیدند...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 29 **** قسمت قبل 27