🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۲۰
صبح زود بود و کاروان به راه افتاد، جنب و جوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود،...یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود... و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا میشد،.. یکی به هدایای نجاشی میاندیشید...و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش،زندگی را سر کند...
اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانوادهاش بود، او میخواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بیتاب بود برای دیدار...
هر چه جلوتر میرفتند، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر میشد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم میخورد، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود، انگار اینجا،زمین هم تمام سبزههای پنهاندرونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند..روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینةالنبی از دور پدیدار شد...
سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود، به شتاب،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت :
_شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایههای شهر را ببینید،دیگر انتظار به سر رسید.
میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد...خدا را شکر....
براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت :
_من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید، اما از شما خواهشی دارم..
مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت :
_امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم...
میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت :
_لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم....من اسیری بیش نیستم که بیگمان به کنیزی میروم، هرچند که در مدینه النبی باشد..کنیز کنیز است... درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان و کنیزی رسول خدا میروم...
مرد جوان آهی بلند کشید وگفت :
_به روی چشم، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمیکنی، پس باور کردن را به زمانی موکول میکنم که خود، به چشم خویشتن ببینی...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 21 **** قسمت قبل 19