🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۸

سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت :
_من مختصر میدانم ، چون ساکن مدینه نیستم و هر سال چندبار همراه کاروان به مدینةالنبی می‌آیم، اما سعی میکنم در تمام اوقات سفر،بهترین استفاده را ببرم و همنشین بزرگان باشم....باید بگویم آنطور که شنیدم بعد از مبعوث شد محمد به پیامبری، چون ایشان فرزندی نداشتند، کافران و مشرکان مکه او را به سخره می‌گرفتند و‌ می‌گفتند... اگر تو‌ واقعا پیامبرخدا هستی از خدا بخواه که فرزندی به تو دهد تا نسلت را ادامه دهد...بالاخره تقدیر خداوند بر این شد که فرزندی به رسولش عنایت کند، فرزندی که مقدر شده تا سروری کند بر عالم و مادر سرور جوانان بهشت که همان #حسن و #حسین، نوه‌های رسول خدایند، باشند‌....بعد از تولد فاطمه، مشرکان مکه که در جهل و نادانی خود غوطه‌ور بودند و خود دخترانشان را زنده به گور میکردند، بار دیگر دست آویزی یافتند و دوباره پیامبر خدا را شماتت و مسخره کردند و به او عنوان«ابتر » دادند و این هنگام بود که خداوند سوره ای به نام «کوثر» بر پیامبر نازل کرد، سوره ای که برای مقدم و به یمن ورود دخت پیامبر از آسمان آمد و این دختر را خیر کثیر نامید و دشمنان پیامبر را ابتر خواند...بلی شاهزاده خانم، آن دختر را « #فاطمه» نامیدند و آنچنان نوری به سیما دارد که ملائک آسمان از آن نور مستفیض می شوند ، پس لقب #زهرا را به او دادند ، چون او نوریست درخشان در تاریکی این دنیا...

میمونه زیر لب تکرار کرد«زهرا» و هربار که این نام را زمزمه میکرد، مهر عجیبی نسبت به ایشان در خود احساس میکرد، او حالا بیشتر شوق و ذوق رفتن به یثرب را داشت ، چون احساس میکرد به سمت تمام هستی این دنیا می رود...میمونه، این شاهزادهٔ اسیر را چه باک که به کنیزی برود، کاش کنیز کسی مثل زهرا باشد‌‍...

سرباز جوان کمی سکوت کرد و چون حرفی از سمت محمل نشنید و سر کاروان او را صدا میزد ، از شتر مورد نظرش ،فاصله گرفت...

میمونه که هنوز منتظر شنیدن بود ، اندکی پارچه مخملین را بالا داد و با لحنی محجوبانه گفت :
_من بی صبرانه منتظر شنیدن هستم، چه شد که دختر پیامبر به عقد علی در آمد؟

و چون جوابی نشنید،سرش را از پنجره محمل بیرون آورد و متوجه شد آن جوان به دنبال کاری رفته....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 19   ****   قسمت قبل 17