🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱۱
روزها درپیهم میگذشت، روزهایی سخت و بی روح ،با عروج پیامبر و شهادت صدیقه طاهره سلاماللهعلیهما و غصب خلافت از ولیّ بلافصل او ، انگار روح و طراوت از این دنیای دون پرکشیده بود...گویی انسانها دچار روزمرگی شده بودند و روزگار میگذراندند اما بی هدف.. چون هدف خلقت، تحت الشعاع خواسته های سیری ناپذیر دنیا طلبان قرار گرفته بود ...
علی مظلوم، خانه نشین شده بود و وقت خود را در صحرا در پی کندن چاه آب و جان دادن به تشنه لبان و یا نشاندن درختی خرما میگذراند،. اما در عین حال چراغی پر نور بود برای هدایت هدایت جویان..
دوران خلافت غصبی ابوبکر بود...
و این خلیفه خود خوانده هروقت در کارش میماند و عقلش به حکم دادن درمیماند. دامان علی علیه السلام را میگرفت چون همگان میدانستند که جز علی علیه السلام امام و پیشوایی نیست و علم او همان علم محمد صلی الله علیه واله وسلم است که در وجود علی جاری و ساری بود...
فضه بعد از عروج بانویش،با همان جوان حبشی که مدتها بود سنگ خاطرخواهی او را به سینه میزد ازدواج کرد...
و همسرش ناگفتههای فضه را خوب میدانست و میفهمید که جدایی فضه از خاندان رسالت و امامت کاری ناشدنیست ، پس در کنار منزل علی علیه السلام بیتوته کرد تا همسرش در کنار کسانی باشد که عاشقانه دوستشان دارد.
فضه هر از گاهی برای فهمیدن اوضاع شهر در دوران خانهنشینی مولایش به مسجد میرفت....
و امروز هم روزی از همان روزها بود ، وقت نماز بود و او نماز را به سبک پیامبرش خواند، ابوبکر چون همیشه بر منبر خانه خدا تکیه زد.
فضه نگاهی اندوهگین به منبر انداخت، منبری که باید جایگاه ولی بلافصل پیامبر میبود که اکنون نبود، فضه آهی کشید و میخواست به منزلش مراجعه کند که متوجه حرفهای ابوبکر شد..
اندکی تعلل کرد تا ببیند او چگونه خطبه می خواند که ابوبکر چنین شروع کرد:
«هان به خدا سوگند، من بهترین شما نیستم و البته به راستى من نشستن بر این جایگاهم را ناخوش میداشتم، و دلم مىخواست کسى از میان شما به جاى من براى این کار بسنده میبود ، شما مپندارید من در میان شما با برنامه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله رفتار میکنم درحالیکه من استقامت بر این کار را ندارم رسول خدا صلی الله علیه وآله به وسیله وحی از لغزشها بر کنار میماند و با او فرشته اى بود، ولى من شیطانی دارم که کار مرا فرا میخواند پس چون به خشم آمدم از من دورى کنید تا بر پوست و موى شما جاى پایى نگذارم، آگاه باشید که باید مراقب من باشید که اگر به راه راست رفتم یاریام کنید و اگر پرت افتادم مرا به راه راست آرید.
فضه با شنیدن این کلام خلیفه خود خوانده آهی بلندتر کشید و آرام زمزمه کرد:
_براستی قرار است که دین اسلام را به کجا بکشانید؟ جایی که خود میدانید مستحق خلافت نیستید، می فهمید که علم و قدرت این کار را ندارید و اعتراف میکنید که شیطان بر شما مسلط است ،پس چگونه میخواهید امام امت باشید؟! بی شک امتی که شیطان بر امامش تسلط دارد، به قهقرا خواهد رفت...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی