به حضرت زهرا سلام الله علیه متوسل شدو و نجات یافتم...
نمیدانم چه شد! هر قدر تلاش کردم خود را از سیمهای خاردار خلاص کنم، نتوانستم. وضعیتم لحظه به لحظه بدتر میشد. نمیدانستم چه بکنم. موانع در حال تکان خوردن و بسیار خطرناک بود، چون توجه دشمن را به سمت من جلب می کرد. از همه کس و همه جا ناامید، به ائمه.علیه السلام. متوسل شدم.
یکی یکی سراغ آنها رفتم. یک لحظه یادم آمد که ایام فاطمیه است. دست دعا و نیازم را به طرف حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها)♥ دراز کردم و با تمام وجودم از ایشان خواستم که نجاتم بدهند. گریه کردم، دعا کردم. در همین حال احساس کردم یکی پشت لباسم را گرفت، مرا بلند کرد و در آب اروند پرتم کرد. آن حالت را در هشیاری کامل احساس کردم.
احمد این ماجرا را برای دوستش تعریف کرد، او را قسم داده بود که تا زنده است، آن را برای کسی بازگو نکند.