🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۷۱ و ۷۲
ایام و روزگار به سرعت برق و باد میگذشت، شهر مدینه در سکوتی عجیب فرو رفته بود و حال پیامبر صلی الله علیه واله، مانند قبل نبود و رنجور و بیمار بود، هر روز دسته دسته انصار و مهاجرین به محضر ایشان شرفیاب میشدند تا هم از پیامبر عیادت کنند و هم از سخنان گهربار ایشان که شاید جزء آخرین سخنانی بود که میفرمودند، استفاده نمایند..
فضه همچنان در خانهٔ مولا علی علیهالسلام خدمت میکرد و از لحظات درس این دانشگاه انسان شناسی استفاده می نمود ، اما این روزها غمی عظیم دلش را چنگ میزد و هروقت که به همراه بانویش به خانه رسول خدا میرفت و حال ایشان را میدید، دلش سختتر از قبل میگرفت....کارهای خانه زودتر از قبل انجام شد، اهل خانه همه در منزل پیامبر بودند...
فضه سراسیمه چادر به سر کرد تا خود را به آنجا برساند و پای در کوچههای مدینه گذاشت.
شهر در هول و هراسی مبهم دست و پا میزد، انگار مدینه آبستن حوادثی ست. همگان میدانند که اتفاقی در راه است، مخلص ترین بندگان خدا،دل نگرانند از این حادثه و ظاهر بینان و دنیاطلبان ،لحظه ها را میشمارند تا آن زمان موعد فرا رسد.... مردم دسته دسته وارد کوچه ی بنی هاشم می شوند و یااللهگویان پا درون خانهی پیامبر صلیاللهعلیهواله میگذارند.
بستر پیامبر صلیاللهعلیهواله وسط اتاق پهن است و حضرت محمد صلیاللهعلیهواله با رخساری که از شدت بیماری زردگونه است، اطراف را از نظر مبارک میگذراند..
همهمهای دربین جمعیت افتاده بود و هرکدام از عیادت کنندگان حرفی میزد.
پیامبر(ص) نگران از آینده ی امتش،در دل از خدا کمک طلبید، میخواست سخنی بگوید تا دیگران بدانند او از چه پریشان است، میخواست آخرین اتمام حجتش را بنماید و دوباره امر خداوند را که قبلا به مردم ابلاغ کرده بود،گوشزد نماید، که مبادا فراموششان شود و حکم خداوند زمین بماند....پیامبر (ص) دستش را به علامت سکوت بالا آورد، تمام حضار خیره به چهره ی پیامبر، ساکت شدند.
و محمد صلی الله علیه واله با لحنی آرام و بریده بریده ،شروع به سخن گفتن نمود :
_سلام یاران و پیروان دین خدا، خوش آمدید، حال که جمعتان جمع است و بیشتر بزرگان را میبینم، میخواهم سخنی بگویم که اگر بدان عمل کنید، هرگز گمراه نخواهید شد، لطفاً کسی کاغذ و قلم بیاورد ، این سخنان آنچنان مهم است که باید نوشته شوند تا بعد از من شاهدی باشند برای اجرای حکم خدا....
فضه اشک چشمش را با گوشه چادر میسترد و با خود میاندیشید براستی این اخرین وصیت پیامبر چیست که اینچنین برایشان مهم است...
تا این کلام از دهان مبارک رسول خدا خارج شد، فضه که دختری تیز و باهوش بود، سرا پا گوش شد تا بداند این سفارش که شاید جزء آخرین سفارشات ،پیامبر صلی الله علیه واله بود، چیست..او خوب میدانست که براستی پیامبر کلامی نمیگوید مگر خداوند به او فرمان داده باشد، یعنی سخنش همان سخن حق و امر خداوند است و احساسات درونیاش به او نهیب میزد که اینبار هم هرچه هست درباره مولای عرشیان و فرشیان امیرمؤمنان علیبنابیطالب خواهد بود، پس خوب هوش و گوش کرد تا بداند ، فضه غرق صحنه پیش رویش شد وخوب میدید که این سخن از پیامبر(ص) صادر شد و همهمه ای در بین جمعیت درگرفت،..
فضه خوب آگاه بود که کمی آنطرف تر،دو نفر که رفیق همیشگی هم بودند و گوشه ای نشسته بودند،سر در گوش یکدیگر داشتند،...
اولی به دیگری می گفت :
_یعنی محمد صلیاللهعلیهواله میخواهد از چه سخن بگوید؟ این چه موضوعی ست که ذهن او را درگیر کرده و میگوید،مطلبی ست که اگر بدانید و عمل کنید تا ابد گمراه نخواهید شد و آنقدر مهم است که امر میکند تا قلم و کاغذ برای او بیاورند؟
دومی که برق شیطنت در چشمانش می درخشید گفت :
_این که واضح است، تعجب میکنم که تا حالا نفهمیدی منظور صلیاللهعلیهواله چیست!!!..او هر وقت که میخواهد سفارشی کند، بیشک یک طرف سفارشش به پسرعمو و دامادش علی علیهالسلام برمیگردد، کاملا مشهود است که میخواهد واقعهای را که در حجةالوداع ابلاغ کرد، دوباره گوشزد کند، اگر بگذاریم حرف بزند، تمام رشتههایمان پنبه می شود....
نفر اول درحالیکه جمعیت را میپایید،سری تکان داد و گفت :
_به خدا که تو راست میگویی، بدنم مور مور میشود اگر دوباره مجبور شوم به ولایت علی علیهالسلام اقرار کنم و دوباره با او بیعت نمایم، کاش کاری میکردی که محمد صلیاللهعلیهواله، نتواند به مقصودش برسد.
نفر دوم، چشمکی به او زد و گفت:
_انگار مرا دست کم گرفتهای،صبر کن ببین چه میکنم
و با زدن این حرف از جا بلند شد و همانطور که اشاره به پیامبر صلیاللهعلیهواله میکرد، گفت :
_آهای مردم، مگر نمی دانید که پیامبر صلیاللهعلیهواله حالش مساعد نیست و باید اطراف بیمار را خلوت کرد تا استراحت نماید....
ناگاه همهمه ی جمعیت بیشتر شد و رو به او گفتند :
_ساکت باش، پیامبر قلم و کاغذ میخواهد، او اراده کرده چیزی بگوید تا ما هرگز به بیراهه نرویم و گمراه نشویم...
آن مرد نیشخندی زد و همانطور که نگاهش را از جمع میگرفت، خیره در صورت نورانی پیامبر صلیاللهعلیهواله با صدای خشک و بلند گفت :
_این مرد بیمار است ، مگر نمیدانید بیماران وقتی، مریضی بر بدنشان میافتد، دچار هذیان گویی میشوند، بی شک او در عالمی دیگر است و دارد هذیان می گوید.... بعد از محمد صلیاللهعلیهواله، قرآن برای ما کافیست، مگر کتاب خدا را در بینمان نداریم؟! قرآن هست پس چه نیاز به قلم و دوات....
تا این حرف از دهان آن فرد خارج شد، ناگهان....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی