🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۶۳ و ۶۴
فضه از شنیدن سخنان پیامبر صلیاللهعلیهواله، هم شاد بود و هم اندوهگین...شاد بود چراکه مولایش علی به فرمودهٔ پیامبر و به حکم خداوند #مولا و #سرپرست تمام مؤمنان شده بود و اندوهگین بود، چون سخنان پیامبر خبر از وداع میداد و خبر از هجرت پیامبر و مسافرتی ابدی میداد و این خبر، قلب فضه و هر مسلمان مؤمنی را میفشرد.
هنوز خبری از قاصدانی که رسول الله به اطراف فرستاده بود، نشده بود و اما پیامبر در جمع یارانش مانند ماه شب چهاردهم در آسمان شب، میدرخشید و هنوز سخنها داشت و سفارشها میکرد...جمعیت اطراف پیامبر، هرکس سوالی میپرسید و تمام سؤالات پیرامون واقعهای بود که رسول خدا اینک بشارتش را داده بود..حالا همه میدانستند که هرچه هست پیرامون #ولایت ابوتراب است ، ولایتی که از جانب خدا مقرر شده، هر کس به اندازه فهم و درکش سؤالی میپرسید.
همهمه ای برپا شده بود، پیامبر نگاهی از سر مهر به جمعیت انداخت و باردیگر دست دور شانهٔ علی انداخت و او را به خود نزدیکتر نمود و رو به جمعیت فرمود :
_«ای مسلمین ؛بدانید هرکس که میخواهد مسرور باشد و مانند من بمیرد و دربهشت برین که درختان آن را خداوند غَرس کرده است، مسکن گزیند، باید پس از من ولایت و سرپرستی علی را بپذیرد و پس از او هم ولایت ولیّ و جانشین او را گردن نهد و از اهلبیت من پیروی کند، آنان عترت و خاندان من هستند که از سرشت من آفریده شدهاند و از فهم و دانش من بهرهمند گشتهاند، پس وای به کسانی از امت من ! که برتری ایشان را دروغ انگارند و پیوند مرا با آنها قطع کنند، خداوند هرگز #شفاعت من را به این گروه نرساند»
این حرف پیامبر گویی اتمام حجتی بود روشن و آشکارا، تا هیچ کس فکر فتنه و توطئه ای در سر نپروراند و خیالاتی نبافد تا پس از عروج پیامبر ،خود بر اریکه قدرت بنشیند...
فضه سخنان پیامبر را به گوش جان میسپرد و با خود میگفت :
براستی این احادیث را باید با خط طلانوشت و بر تارک هستی آویخت تا همگان بدانند مقام و منقبت علی بن ابیطالب را ، همو که ابوتراب است در روی زمین ، همو که #فاروق_اعظم و #صدیق اکبر امت رسول الله است ...همو که ندای آسمانی او را «لا فتی الا علی و لا سیف الا ذوالفقار خواند» و چه بد بندگانی خواهیم بود اگر این فضائل را به دست فراموشی سپاریم و چه ناشکر انسانهایی خواهیم بود که شکر ولایت علی را به جا نیاوریم و چه امت بیچارهای خواهیم بود که اگر به راهی غیرراهولایت امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب برویم...
فضه حرفها درسرداشت و لیکن بر زبان نمیآورد و پیش رویش میدید که منبری را که رسول الله دستور به برپاییاش داده است، کم کم بلند و بلندتر میشد.
کم کم منبر پیش رو آماده شد...سواران با شتاب از هرطرف خود را به برکهٔخم رساندند تا بدانند این چه امر مهمی است که پیامبر آنان را به اینجا فرا خوانده، بعضیها راه رفته را برگشته بودند و عدهای هم با عجله از پشت سر خود را به این سرزمین که قرار بود نقطهٔ عطفی در دل خود نگهدارد، رساندند.
کنار برکهٔ خم جمعیت موج میزد..هرکس حرفی میگفت و نظری ارائه میکرد، پیامبر صلی الله علیه وآله که شور و شعف مردم را دید، ازجابرخاست..به سمت بلندایی که با جهاز شتران بنا کرده بودند رفت..بر روی آن قرار گرفت و سپس با نگاهی سرشار از مهر به علی علیه السلام اشاره کرد که بالا بیاید و در کنار او قرار گیرد..وقتی که علی به نزد رسول الله رفت و کنارش ایستاد،..فضه که از کمی دورتر شاهد ماجرا بود، اشک چشمانش شروع به جوشش و تکاپو نمود ، او میخواست این صحنه را به روشنی ببیند، اما مگر این مرواریدهای غلتان به او اجازه میداد که زیباترین صحنهٔ عمرش را ببیند...
علی و محمد علیهم السلام دو مدار آرامش زمین، همانها که از یک درخت و یک نور خلق شدند، همانها که بهانهٔ خلقت و وجود این دنیا بودند، همانها که مدار این دنیا بر گرد ایشان میچرخید در کنار هم قرارگرفته بودند، بر بلندایی که آنها را به آسمان نزدیک کرده بود، انگار باران نور از آسمان بر این نقطه باریدن گرفته بود، گویی درب آسمان گشوده شده بود و ملائک صف به صف از عرش به فرش نزول میکردند که شاهد این صحنهٔ ملکوتی باشند.
سروصدا اوج گرفته بود و هر کس در گوش کناری اش چیزی زمزمه می کرد:
منظور پیامبر از این اجتماع عظیم چیست؟
چرا همگان را به خود فراخواند؟ چرا چنین جایگاهی درست کرده و چرا علی را به نزد خود خواند؟..
هزاران سوال در ذهن همگان شکل گرفته بود که دست رسول خدا بالا رفت...
دست علی هم که انگار در دست مبارک پیامبر قفل شده بود، بالا رفت...دست حیدر رفت بالا و عرشیان آسمان دل باختند و انگار در عرش خداوند برای حیدر، حیدریه ساختند...
پیامبر سرشار از شوق بود و گویی میخواست این شور و شوقش را به جمع منتقل کند، آنچنان دست ابوتراب را بالا برده بود که گویی میخواهد از آسمانیان تحفههای بهشتی برای زمینیان بگیرد، به طوریکه سفیدی زیر بغل پیامبر بر همگان آشکار شد...
فضه از هیجان دیدن این صحنه ،سرتا پایش میلرزید و خوب میدانست امری بزرگ و عظیم در پیش است...
دست علی که بالا رفت، همهمهٔ جمعیت فرونشست و همگان سرا پا گوش شدند تا بدانند، این مجلس زیبا که بیشباهت به جشنی عظیم نبود برای چه برپا شده، گرچه حدس زدنش مشکل نبود، چون همگان بر قرب و جایگاه علی نزد رسول و پروردگارش آگاه بودند..
مغرضان مولا علی از دیدن این صحنه دندان به هم میساییدند. و دلدادگان کوی حیدر، همانند فضه از شوق دیدن، میگریستند.
ناگاه صدای ملکوتی پیامبر بود که در سرزمین غدیر خم طنین افکند:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی