🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۵

آمیشا دوان دوان خود را در پناه دیوارهای بلند قصر، به این سو و آن سو می‌کشانید، بالاخره، میله‌ای آهنین یافت و خوشحال به طرف انبار انتهای قصر رفت تا درب را برای خانمش بگشاید....هرچه که به انبار نزدیکتر میشد،سرو صداهای اطراف هم بیشتر میشد.... آمیشا که واقعا نگران شده بود و حدس میزد سربازان دشمن به سمت انبار رفته‌اند،این بار بی مهابا شروع به دویدن کرد و از آخرین پیچ سنگفرش هم گذشت و تا صحنهٔ روبه رویش را دید از ترس به خود لرزید...درب انبار باز شده بود و قفل شکسته به طرفی افتاده و سرو صدایی از داخل آن به گوش می‌رسید..آمیشا هراسان خود را به داخل انبار انداخت و تا دید، بانویش کنار دیوار ایستاده و چند سرباز دور او را گرفته‌اند،...
خود را به میان آنان انداخت و همانطور که جلوی بانویش قرار گرفته بود و دستانش را دو طرفش باز کرده بود تا هیچ‌گونه تعرضی به او نشود گفت :
_شاهزاده خانم....شاهزاده خانم ببخشید من دیر کردم

و با زدن این حرف دوباره مثل همیشه هق هقش هوا شد...

دخترک از پشت سر آمیشا، دستان او را گرفت و با لحنی آرام گفت :
_گریه نکن آمیشا....هر چه در تقدیر ما باشد به سویمان می‌آید ، شاید سرنوشتمان طوری زیبا رقم خورد.

یکی از مردان اطراف با شنیدن این سخنان ، شمشیرش را پایین آورد و‌ به کناری‌اش گفت :
_گویا ،شاهزاده خانم این سرزمین عجایب را دستگیر کردیم...

و آن دیگری گفت :
_به نظر دختر فهمیده‌ای‌ست، سخنانش با حرف‌های کفار و بت‌پرستان این سرزمین در تضاد است...

و همان شخص رو به دخترک که با قامتی استوار ایستاده بود و آمیشا را در پناه خود گرفته بود گفت :
_ببینم،اگر تو شاهزاده این سرزمین هستی، چرا مثل زندانیان در اینجا حبس بودی؟ خودم قفل درب را شکستم....

دخترک سری تکان داد و گفت :
_چون از پرستش خدایان سرپیچی کرده بودم، تنبیه شدم و به حکم مادرم در این انبار حبس شدم...

در این حال سرباز سوم به سخن درآمد و‌ گفت :
_رفتار و حرکات این دخترک به بزرگ زادگان می‌ماند اما عجیب است از آرایشاتی که در این سرزمین رایج است و از زیورآلاتی که تمام زن‌ها به داشتن آن می‌نازند و سرتا پای درباریان را پوشانیده، در ظاهر این دختر،خبری نیست...

در این موقع بود که بزرگ سربازان تا آن لحظه لب فرو بسته بود و گفتگوها را میشنید و‌ گویی از دیگران با ذکاوت‌تر بود رو به سوی سربازان کرد و گفت :
_اینطور که معلوم است این انبار یکی از ده‌ها انبار طلا و‌ جواهرات این قصر است ، سریع صندوق های اینجا را بار شتران کنید

و با اشاره به شاهزاده خانم و آمیشا ادامه داد :
_و این دو دختر جوان را به اسیران ملحق نمایید، فقط.....این دختران را با احترام و عزتی که مختص بزرگان است همراهی کنید....

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 6   ****   قسمت قبل 4