🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۴۹ و ‌۵۰

فضه تا سخن ام‌سلمه را خدمت مولایش عرض کرد، بانوی خانه سریع از جا بلند شد و به طرف چادرش رفت، علی علیه السلام هم عبا بر دوش نهاد...
و فضه هم چون میخواست از قافله عقب نماند و میدانست که حادثه ای بزرگ در شرف وقوع است، چادر به سر کرد و دست بچه ها را گرفت و به سمت خانه ام سلمه راهی شدند...
از خانه علی علیه السلام تا خانه پیامبر صلی الله علیه واله راهی نبود، درب خانه‌ای که در آن همسر پیامبر ،ام سلمه ساکن بود باز مانده و زنی که بی‌شک همسر پیامبر بود، بی صبرانه جلوی درب ، نگاه به بیرون داشت و با آمدن این جمع ملکوتی ،لبخندی کل صورتش را پوشانید و شادمان برای استقبال آنها قدم به بیرون درب نهاد و همانطور که شتابان جلو می‌آمد خود را به آنان رسانید،بوسه ای از گونه بچه‌ها چید و سپس با لبخند جواب سلام این زوج خوشبخت را داد و دست زهرا را در دست گرفت و به سمت خانه می‌کشید انگار می‌خواست با تمام حرکات نشان دهد که امری بزرگ در پیش است...
در حین ورود به خانه، ام سلمه با هیجانی در صدایش تعریف میکرد...که امین وحی بر پیامبر نازل شده، گویا خداوند برنامه ای ویژه برایتان چیده و براستی که چنین بود، چون خدا عاشق علی و اولاد اوست، خداوند با عشق و از نور خود این خانواده را آفرید و عاشقانه آنان را دوست می‌داشت و این ملکوتیان فرشی نیز همان خلیفه‌الله روی زمین بودند، انسانهایی که تمام وجودشان وقف خداوند و اجرای فرامین الهی بود..
وارد اتاق شدند، بوی بهشت در همه جا پیچیده بود، پیامبرصلی الله علیه واله نشسته بود و #کِسای_یمانی را بر سر کشیده بود، با وارد شدن این خانواده آسمانی، یکی یکی آنان سلام دادند و در زیر کسای پیامبر و در آغوش این بزرگترین ستودهٔ هستی جا شدند،..

در این هنگام ام سلمه که عظمت این صحنه را میدید و از شوق،اشک از دیدگانش جاری شده بود از پیامبر خواست تا او را نیز در زیر کسا جای دهد... و رو به پیامبر فرمودند:
_اجازه می‌فرمایید من هم در نزد شما زیر کسا جای گیرم؟

پیامبر با محبتی در کلامش فرمود:
_تو در جای خودت باقی بمان، هر چند که زن خوبی هستی،

یعنی اینجا نه تنها جای تو نیست، بلکه هیچ‌کس دیگر لیاقت چنین جایگاهی را ندارد
و سپس دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت :
_بارالها! اینان #اهلبیت منند پس هر گونه پلیدی را از ایشان دور کن و پاک و معصومشان گردان...

در این هنگام بود که انگار عشق خداوند بار دیگر به جوشش افتاد،باز هم شاعر شد و در مدح بهترین بندگانش غزل‌های عاشقانه سرود...جبرییل بر پیامبر نازل شد و پیام پروردگار را اینچنین ابلاغ نمود :
_«همانا خداوند خواسته است که پلیدی را از شما اهل بیت بدور باشد و شما را پاک گرداند «احزاب ۳۳»»

و فضه شاهد بود که پس از این ماجرا به مدت شش‌ماه ،هر گاه که پیامبر برای نماز صبح به مسجد میرفت ،کنار در خانهٔ علی و فاطمه می‌ایستاد ،به آنان سلام میکرد و با صدای بلند میفرمود
_«اصلوة یا اهل البیت»
و سپس آیه تطهیر را تلاوت می فرمود.

و هر انسانی میدانست که هیچ کار پیامبر بی‌حکمت نیست و هر کار و حرف وحرکتش هزاران معنا دربردارد. و وقتی چندین ماه بر کاری مداومت کند،یعنی الا یا اهل العالم بدانید که فقط این فرشتگان زمینی این خانواده آسمانی اهل بیت من هستند تا قیامت که خداوند در وصفشان غزل ها گفته و آیات نازل کرده...فضای مسجد معطر به عطر خدا بود و بوی خدا در کالبد جهان آفرینش پیچیده بود.نماز ظهر و عصر به امامت پیامبر صلی الله علیه واله ،اقامه شد..فضه به همراه اهل بیت پیامبر،همانها که زیر کسا جمع شدند و در مدحشان از آسمان آیه نازل شد، به مسجد آمده بود .

نماز بیش از هر روز طول کشید، گویا هنگامی که محمد صلی‌الله‌علیه‌واله بر آستان خدایش می‌سایید، حسن و حسین این دو کودک شیرین سخن و زیبارو ، بر کول پدر بزرگ سوار بودند ، تا خداوند عشق کند از آفریدن معشوقانی چون این انوار دوست داشتنی...

حال که نماز به اتمام رسیده بود و جمعیت کم کم از جا بر می خواست تا متفرق شود ، ناگاه صدای هیاهویی از بیرون مسجد به گوش رسید..صدا نزدیک و نزدیک تر شد ، تا اینکه ، همگان متوجه مرد عربی شدند که دست فرزند خردسالش را در دست داشت و او را کشان کشان به مسجد آورده بود.
مرد عرب که از خشم صورتش کبود شده بود، نزدیک پیامبر آمد ، همانطور که سلام عرض میکرد، عرق پیشانی اش را با پشت دستش گرفت..
پیامبر نگاهی به پسرک ترسان که رد ناخن های پدرش هنوز دور مچش برجا مانده بود، نمود و سپس نگاهی به مرد عرب کرد و‌گفت :
_چه شده برادر؟ چرا اینچنین هراسان و خشمگینی؟چرا این پسرک چنین حال و روزی دارد...

مرد عرب آه بلندی کشید و همانطور که سرش را به دو طرف تکان میداد گفت :
_من از دست این پسر و مادر ناپاکش خون دلها خورده‌ام، این...این پسر کارهایش به آدمیزاد نمی‌ماند، انگار شیطان کل وجودش را تسخیر کرده
و با اشاره به پسر ادامه داد:
_اصلا...اصلا رنگ و روحیه و شباهات ظاهریش را نگاه کنید...هیچ شباهتی به من ندارد...زمین تا آسمان با من فرق میکند..گاهی....گاهی ....

و در اینجا حرفش را خورد و زیر لب لااله الاالله گفت ، نزدیک تر شد و آرام کنار گوش پیامبر چیزی زمزمه کرد...

پیامبر نگاهی به مرد و سپس نگاهی به پسرش انداخت ، پسر را صدا زد تا نزدیک‌تر بیاید و پس از آن، چشم گرداند در بین جمعیت...چشمانش به جایی خیره ماند و لبخندی بر لب نشاند، رد نگاه پیامبر را که می گرفتیم به کسی جز علی علیه السلام نمی‌رسید.
علی چون همیشه از هر فرصتی استفاده می کرد تا حلاوت راز و نیازی با پروردگار را نوش جان نماید.پیامبر اشاره به او کرد و گفت :
_بگذارید نماز مستحبی #ابوتراب تمام شود... آنگاه درست یا اشتباه بودن حرف شما را بوسیلهٔ ابوتراب ،ثابت خواهم کرد.

جمعیت که همگان انگار گیج شده بودند که قضیه چیست و چرا پیامبر از علی علیه السلام کمک می خواهد....پیامبر که دانای عالم است ، بر همه چیز اشراف دارد ، پس برای چه منتظر علی ست؟؟

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 51   ****   قسمت قبل 48_47