🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴۰ و ۴۱
روزها در پی هم میآمد و میگذشت و هر روز برای فضه، این دخترک زیبا و خوش اقبال، روزی نو بود و از لحظه لحظهاش استفاده میکرد ..
او شاهزاده ای زمینی بود که در خدمت شاهزادهای آسمانی قرارگرفته بود و براستی هیچ وقت احساس نکرد که خدمتکار است ، #باعدالت فاطمه کارهای خانه به مساوات تقسیم شده بود و رفتار فاطمه با این دخترک، نه مثل یک بانوی خانه با خادمهاش بود، بلکه مانند مادری مهربان به دختر بزرگش بود و فضه از گرمای نگاه پدری چون علی هم بهرهها میبرد...او بیش از پیش با «حسن و حسین و زینب و کلثوم» انس گرفته بود و هر چه میگذشت این انس و الفت بیشتر و بیشتر میشد.
گه گاهی که برای انجام کاری به بیرون خانه میرفت، همیشه احساس میکرد که سایهای نامرئی در تعقیب اوست و بدون اینکه سر برگرداند و آن شخص را ببیند، خوب میدانست، تعقیب کنندهاش کسی جزء همان سرباز جوان حبشی نمیتواند باشد..
اما حالِ این روزهای فضه، دگرگون بود و غمی عظیم دل نازکش را دربرگرفته و او را چنگ میزد،...فضه روزش را با دعا وگریه شروع میکرد و با گریه و دعا هم سر بر بالین میگذارد،
چرا که قلب او،روح فضه، حسین، این پسر شیرین سخن و زیبا روی خانه ، بیمار شده بود و هر روز تب و تب وتب...هیچ درمانی هم برایش جواب نداده بود...
فضه نگران حال این بلبل شیرین زبان خانه بود و تمام فکر و ذکرش، همانند علی و زهرا ،شده بود ،دعا برای شفای حسین کوچک....
وقت اذان صبح بود،فضه از اتاقش بیرون آمد تا برای نماز آماده شود، دلش پیش حسین بود که تا ساعتی قبل بر بالینش حضور داشت و او در تب میسوخت.کاری از دستشان برنمیآمد،...
علی و فاطمه نذر کردند که حسین شفا پیدا کند و آنها سه روز روزه بگیرند....فضه هم در این نذر سهیم شد...
و او هم در دلش همین نذر را تکرار کرد، ❤️آخر حسین جان عالم است❤️ و جان فضه به جان این کودک زیبا بسته و وابسته است...
فضه وضو گرفت و آرام تقهای به درب زد، علی علیهالسلام به مسجد رفته بود و فاطمه سلاماللهعلیها با قامتی آسمانی در کنار بستر حسین به نماز ایستاده بود، #نمازشب، نمازی که هیچگاه از این خانواده فوت نمیشد....
فضه آرام لنگهٔ درب اتاق را باز کرد و بیصدا، مانند نسیمی سبکبال خود را به داخل اتاق کشانید...
نگاهی به حسین انداخت...به نظرش چهرهٔ این کودک آسمانی تغییر کرده بود ، به طرف طاقچه اتاق رفت و فانوس را برداشت تا در نور فانوس،بهتر ببیند.
کنار بستر حسین زانو زد، رنگ رخسار حسین برگشته بود، فضه به آرامی دستش را روی پیشانی او گذاشت و چون دید بدن کودک سرد است،لبخندی روی لبش نشست...
آرام خم شد و بوسه ای از گونهٔ سفید او گرفت و زیر لب قربان صدقهاش میرفت .
انگار حسین هم به فضه مهری در دل داشت....هنوز فضه سرش را بالا نگرفته بود...
که حسین پلک هایش را نیمه باز کرد و گفت :
_آ...آ...آب...
فضه با هیجانی زیاد کوزه کنار بستر را برداشت و کمی آب در لیوان سفالین ریخت و همانطور که زیر لب میگفت :
_الهی فدای لب تشنه ات شوم ، الهی به قربان این صدای مظلومت شوم، الهی به قربان این چهره آسمانیات شوم ، بفرما اینهم آب گوارا..
سپس یک دستش را به زیر سر حسین برد و همانطور که او را به آغوش میکشید ، جرعه جرعه آب به گلویش میریخت.
در این هنگام احساس کرد عطر بهشتی از پشت سرش بلند شده و فهمید که زهرا سلاماللهعلیها در کنارش است و با خودش بوی بهشت را آورده....
فضه همانطور که کل صورتش از شادی می خندید رو به بانوی خانه، با صدایی لرزان گفت :
_ببینید...ببینید گل پسرم تبش قطع شده...
حسینم شفا پیدا کرده....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی