🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۴
شاهزاده خانم،به حکم ملکه مانند یک زندانی در اتاقی بزرگ با دیوارهای بلند و مملو از کتاب و صندوق و ...غرق خواندن کتاب بود...مأموری پشت درب مدام درحال نگهبانی بود و هیچکس حق ورود و خروج به آنجا را نداشت و تنها کسی که اجازه داشت، وارد آنجا شود، آمیشا خدمتکار مخصوص شاهزاده خانم بود....همانطور که محو کتاب شده بود، هیاهویی از بیرون اتاق ،توجه دخترک را به خود جلب کرد، برای او که عمری در قصر بسر برده بود، این غوغا و سر و صدا عجیب مینمود...دخترک کتاب را بهم آورد،از جا بلند شد و نزدیک درب چوبی و بلند اتاق شد،...
همانطور که تقه ای به درب میزد گفت :
_نگهبان...نگهبان....این سر و صداها چیست که بر هوا شده؟
اما جوابی نشنید و دوباره با کف دست و محکمتر از قبل،بر درب زد، اما کسی جوابش نداد و چون درب از پشت قفل شده بود، امکان بیرون رفتن نبود.
دخترک دلنگران تر از قبل شروع به قدم زدن نمود....طول اتاق را که مانند سالنی وسیع اما نیمه تاریک بود ،چندین بار طی کرد و گاهی میایستاد و نگاهی به پنجره بالای سرش که با فاصله ای زیاد از زمین، تعبیه شده بود میکرد و با خود میگفت... کاش میتوانستم لااقل از پنجره بیرون را ببینم....وای آمیشا تو دیگر کجا غیبت زده؟ فکرکردم رفتی صبحانه بیاوری ،اما انگار تو هم.....
در این هنگام ، صدای جیغ و داد بیرون لحظه به لحظه بیشتر میشد، ناگهان صدای ریز آمیشا که بر درب میکوبید بلند شد: _بانوی من.....شاهزاده خانم....
دخترک فوری خود را به پشت درب رسانید و همانطور که از درز درب سعی میکرد چیزی ببیند که نمیدید گفت :
_آمیشا، کجا رفته بودی؟ این نگهبان چرا سرجایش نیست ؟ این....این سروصداها چیست که گوش فلک را کر کرده؟
آمیشا نفس نفس زنان گفت :
_بانوی من....به ....به قصر حمله شده.... همهٔ سربازان یا کشته شدهاند و یا گریخته اند....همه جا در آتش میسوزد...حتی اقامتگاه ملکه و پادشاه را نیز آتش فرا گرفته... مهاجمان همهٔ آنانی که زنده ماندهاند را از دم اسیر کردهاند،باید زودتر از قصر خارج شویم.
دخترک هراسان گفت :
_پدر و مادرم...خانواده ام....خبری از آنان نداری؟این....این درب که قفل است...
آمیشا هق هقش بلند شد وگفت :
_نمیدانم...نمیدانم چه برسر ملکه و شاه آمده، اما چون این اتاق کمی پرت و دورتر از بقیهٔ ساختمانهای قصر است، سربازان دشمن، هنوز به اینجا نیامده اند، صبر کنید ببینم، اهرمی ،چیزی پیدا میکنم تا با آن قفل درب را بشکنم...
دخترک همانطور که میگفت :
_بجنب آمیشا...زود باش....
به طرف وسائلش رفت و پودری را که مدتها برای درست کردنش وقت گذاشته بود را در کیسهای ریخت و سر آن را بهم آورد، کیسه را به بندی نمود و بر گردنش آویزان نمود و سپس از بین آنهمه طلا و جواهری که درون صندوق های اطرافش بود به طرف کتابها رفت و چند کتاب را که بیشتر دوست میداشت، برداشت تا اگر موفق به فرار شد ، همراه خود ببرد....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 5 **** قسمت قبل 3