🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #
علی علیهالسلام وارد خانه شد.. و درحالیکه صورتش از شادی میدرخشید به طرف مکانی که آسیاب را در آنجا قرار داده بودند و اینک صدای دستی آسیاب از آنجا بلند بود رفت.. او خوب می دانست که زهرایش اینک مشغول آسیاب جو است تا نانی تازه فراهم آورد...
زهرا سلاماللهعلیها مشغول آسیاب کردن بود و چشم به حفره آسیاب داشت، حسن و حسین گوشه ای نشسته بودند و حسین صدای گریهاش بلند بود...
علی علیهالسلام با دیدن این حال و روز زهرا که کارهای وقت گیر و سخت خانه و مراقبت از فرزندان کوچک واقعا توانش را گرفته بود، قلبش بهم فشرده شد...نزدیک زهرا آمد و زهرا با دیدن سایهٔ مردش که بر سرش افتاده بود، در حالیکه سلام میداد از جا نیم خیز شد.
علی، دست به روی شانهٔ زهرا گذاشت و امر کردند که بنشیند...خودش در کنار زهرا نشست و تا چشمش به خون خشک شدهٔ دور انگشتان فاطمه افتاد که در اثر سایش آسیاب بود.
آسیاب را جلوی خود کشید و همانطور که شروع به گرداندن چوب کوچک و زبر آسیاب می کرد فرمود :
_علیکم السلام ای تمام هستی علی...
حسن و حسین با دیدن پدرشان از جا برخواستند و به سمت پدر روان شدند و هر کدام روی یک زانوی علی،قرار گرفتند.. حسین که کوچکتر بود، مشغول بازی با نگین انگشتری که بر انگشت پدرش میدرخشید، شد
و حسن با لحنی کودکانه پرسید :
_چقدر قشنگ است، از کجا آوردی اش بابا؟!
زهرا لبخند زنان، شوهرش را نگریست و با لحن شوخی فرمود :
_این هدیه از هر کجا که رسیده باشد، پدرتان آن را نگه نخواهد داشت و بیشک در راه رضای خدا آن را #انفاق خواهد کرد..
علی نگاهی پر مهر به زهرایش کرد و فرمود :
_مال دنیا از چرک کف دست هم برایم کم ارزش تر است...و براستی که مال دنیا آن زمان ارزش پیدا می کند که برای خداوند خرج شود،آن موقع، معیاری برای سنجیدن آن ،نخواهیم یافت.
علی بوسه ای از سر دو فرزندش گرفت و همانطور که جوهای پیش رو را آرد میکرد فرمود :
_این هدیه ایست از جانب نجاشی، پادشاه حبشه برای رسول خدا و رسول خدا ،آن را به من بخشید، در ضمن کاروانی پر از غلام و کنیز را نیز راهی مدینه نموده، حالا که اینچنین در کارهای خانه ، دچار سختی شدی ، بد نیست به نزد پدر بزرگوارتان برویم و از او تقاضای کنیزی برای شما نماییم...
زهرا سرش را پایین انداخت، او با خود میاندیشید ، براستی که روی آن را ندارم چنین تقاضایی از پیامبر نمایم... و خوب میدانم که پیامبر از فروش این غلامان و کنیزان،کمک مالی به مسلمانان مهاجر و تهیدست میکند تا در مضیقه نباشند...
علی که ناگفتههای زهرایش را از سکوت او میفهمید، دستی به روی دست های زخمی فاطمهاش کشید و فرمود :
_به تهیدستان مدینه فکر نکن که با فتح خیبر غنائم زیادی نصیب مسلمانان شده و البته زمین های حاصلخیز فراوانی، به زودی تمام مسلمانان مدینه،تمکن مالی خوبی پیدا خواهند نمود....
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 28 **** قسمت قبل 26