🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۲۶

سلمان که هنوز چند قدمی تا درب خانهٔ پیامبر داشت، برگشت و رو به دو همراهش، در حالیکه دور تا دور مسجد را نشان میداد گفت :
_زمانی که پیامبر به یثرب مهاجرت کرد و بنای این مسجد را گذاشتند، بسیاری از مسلمانان خانه‌هایشان را دور تا دور این مسجد بنا کردند و از هر خانه دربی به مسجد باز بود، تا اینکه یک روز به امر پیامبر که بی شک ایشان از طرف پروردگار مأموریت میگرفت، تمام درب‌هایی را که به مسجد باز میشدند، بستند، جزء دو درب، یکی خانهٔ خود پیامبر و یکی خانهٔ علی... برخی از مسلمانان با اصرار زیاد، دوست داشتند، حتی اگر شده روزنه ای کوچک رو به مسجد از خانهٔ آنها، باز باشد که پیامبر اجازه نداد و فرمودند: «خداوند خوابیدن کسی جز علی و فرزندانش را در خانهٔ خودش و مسجد، نهی کرده...»

وقتی آن مرد عرب حرف میزد ، میمونه با تمام وجود برتری علی و فرزندانش را بر دیگر مسلمانان حس کرد، چون علی، زادهٔ کعبه بود و خداوند باز هم میلش بود که علی همیشه ساکن خانه‌اش باشد، اگر فرد بصیری می‌بود،از همین حکم، عظمت علی را با جان و دل و عقل و منطق حس میکرد.

سلمان که سخنش تمام شد و به راه افتاد و بعد از برداشتن چند قدمی جلوی دربی چوبی ایستاد...
دل درون سینهٔ میمونه به تپش افتاده بود ، او باور نداشت که اکنون میخواهد قدم به خانهٔ پیامبر خدا بگذارد...خداوندی که تازه چند وقتی بود به وجودش پی برده بود...او در ذهنش قصرهای با شکوه خودشان و قصر زیبای نجاشی نقش بسته بود، اما ورودی خانهٔ پیامبر که در حقیقت، پادشاه عالم بود ،با آن قصرهایی که دیده و در آنجا زندگی کرده بود، بسیار فرق داشت...

با باز شدن درب خانهٔ پیامبر، مرد جوان حبشی خود را کنار کشید و آرام کنار گوش میمونه گفت :
_از امروز تا هر وقت که در مدینه باشی،من هم هستم، در اطرافت خواهم بود،هر وقت امری بود مرا بخوان که سر از پا نشناخته به خدمتتان میرسم.

میمونه که این حرف مرد حبشی مانند یک شوخی بود، آرام زیرلب گفت :
_کنیزی که خدمتکار دارد

و لبخند ریزی زد و همراه مرد عرب که حالا میدانست نامش سلمان است... و با یاالله یاالله او وارد خانهٔ پیامبر شدند...

میمونه نگاهش را از دیوارهای گِلی گرفت و به حیاط خاکی و اتاقهای ساده و بدون زینت روبه رو دوخت..


🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 27   ****   قسمت قبل 25