🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۲۵
یکی از میان برخواست و گفت :
_یعنی این کنیزک مسلمان نیست درست است ؟اگر مسلمان نیست ، چرا برای دیدار پیامبراسلام بی تاب بوده؟
مرد حبشی لبخندی کمرنگ کل صورتش را پوشانید و گفت :
_همانا که انسان آفریده شده با عشقی الهی و این عشق در وجود تمام خلایق،فطرتاً نهادینه شده و یکی به دنبال رسیدن به او برمیخیزد و دیگری غافل از آن، به اغیار میپردازد، درست است که این دخترک در سرزمینی رشد یافته که از اسلام و مسلمانی چیزی به گوشش نخورده، اما ندای فطری و خدایی قلبش را یافته و ندیده روی ماه پیامبر، شده مرید او...بیشک او از هرکس مسلمانتر است.
در این هنگام، رسول خدا نگاهی سرشار از مهربانی به جمع پیش رو و علیالخصوص این کنیزک بزرگزاده انداخت و دستور داد تا او را به خانهٔ مبارک خویش راهنمایی کنند، آخر در اخلاق بزرگان است که بزرگزاده را احترام کنید تا شخصیتش شکسته نشود، هر چند که اسیر یا کنیز و غلام تو باشد....
میمونه که دل درون سینه اش به تپشی عجیب افتاده بود، به امر پیامبر به دنبال شخصی که نمیشناخت،اما از وابستگان پیامبر بود راه افتاد تا به خانهٔ رسولالله برسد...
مرد حبشی که مهر این دخترک کنج قلبش لانه کرده بود هم به دنبال آنان روان شد.
میمونه که متوجه حضور این مرد غریب و آشنا،در کنارش شده بود ، آرام گفت :
_خدایا محمد چه عظمتی داشت، با اینکه در جایی ساده و گلی نشسته بود،اما آنچنان برایم عظیم جلوه کرده که انگار بزرگترین مسند عالم هستی را برایش گذارده بودند.
و بعد آه کوتاهی کشید و گفت :
_اینجا قصر پیامبر بود؟ اگر بود،پس مرا به کجا میبرند؟
مرد حبشی خودش را به میمونه نزدیک تر نمود و گفت :
_اینجا مسجد مسلمانان است، یعنی عبادتگاه خداست و خانهٔ پیامبر هم در همین نزدیکی ست
و سپس به دری پیش رویش اشاره کرد وگفت :
_آن خانه که دربش به مسجد باز میشود از آن پیامبر و آن یکی درب کنارش هم خانهٔ علی و زهراست...
میمونه با تعجب به طرف مرد حبشی نگاهی انداخت و گفت :
_یعنی درب خانهٔ پیامبر و مسلمانان از داخل مسجدشان باز میشود؟
مرد حبشی لبخندی زد و همانطور که به مرد عربی که جلویشان روان بود اشاره مینمود گفت :
_نه درب خانهٔ تمام مسلیمن که نه...فقط پیامبر و علی
و با اشاره به مرد عرب ادامه داد:
_برادرم «سلمان»، برای این میهمان تازه از راه رسیده و کنجکاومان، هر چه در این باره میدانی بازگو...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 26 **** قسمت قبل 24