🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۲۴
سرباز جوان حبشی جلو آمد و گفت : _هدایای نجاشی،پادشاه حبشه تقدیم به شما، اما اینک میخواهم گرانبهاترین چیزی را که خدمتتان عرضه داشته تقدیم کنم.
جمع مسلمانان، خیره به حرکات سرباز جوان، پلک نمیزدند تا مبادا کوچکترین چیزی را از این صحنه، از دست دهند... سرباز به طرف صندوق رفت و دربش را گشود، تلالؤ سکه ها،چشم همگان را به خود خیره نموده بود اما سرباز جوان، دست برد و از داخل سکهها، جعبهٔ کوچک وکنده کاری شدهٔ چوبینی درآورد، در بین نگاه بهتزدهٔ حضار،درب جعبه کوچک را گشود و انگشتری فوق العاده زیبا که مشخص بود ، بسیار گرانبهاست را بیرون آورد...
و همانطور که انگشتر را به خدمت پیامبر عرضه می داشت گفت :
_جانم به فدایت شود یارسولالله، این انگشتر گرانبهاترین انگشتریست که در سرزمین حبشه پیدا میشد، آن را نجاشی برای یادبود به محضرتان فرستاده، بیشک قیمت این انگشتر هزار و شاید بیشتر درهم طلاست و برازندهٔ دست بزرگ مردی چون شماست.
رسول گرامی که با دیدهٔ محبت، او را مینگریست، انگشتر پیشکش، پادشاه حبشه را گرفت و سپس با دست مبارک دیگرش دست علی را گرفت و انگشتر را در انگشت علی نمود...
همگان، عمق دوست داشتن پیامبر را نسبت به علی میدانستند اما اینک این صحنه شکل گرفت تا همین بدو ورود در پیش چشم میمونه هم این محبت آشکار شود...
و پیامبر صل الله علیه واله ، خوب میدانست که این انگشتر در تاریخ اسلام ثبت وماندگار میشود و روزی هم انگشتر نشانی از آیات الهی خواهد شد...
علی، نگاهی با محبت به چهرهٔ مرادش کرد و از صمیم قلب تشکر نمود.
سپس جمع حضار نگاهشان دوباره به سمت صندوق کشیده شد و یکی از آن میان گفت :
_چرا این کنیزک را از جمع کنیزان جدا کرده اید؟
سرباز حبشی نگاهی به جمع انداخت و گفت :
_این کنیز روی پوشیده هم هدیه نجاشی به پیامبر است، او از افراد عادی نیست، دخترکی بوده که در سرزمین خودش شاهزادهٔ کشورش محسوب میشده امااینک به عشق دیدن روی پیامبر روز و شب را بیصبرانه به سر رسانده تا به محضر شما برسد...
همگان تعجب کردند. یکی از آن میان برخواست و گفت :
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 25 **** قسمت قبل 23