🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۲۳
هر لحظه که میگذشت، میمونه بیشتر و بیشتر جذب محمد و دامادش علی میشد...
بالاخره بعد از گذشت ساعتی، هدایای نجاشی و جمع کنیزان و غلامان را داخل مسجد کردند و حضور پیامبر صلاللهعلیهواله آوردند...
پیامبر و سردار سپاهش علی که تازه از جنگی نفس گیر، اما با برکت برگشته بودند، در مسجد نشسته بودند...وقتی کاروان هدایا را به مسجد داخل کردند، چشم همگان خیره به هدایای گرانبهایی بود که نجاشی، پادشاه حبشه به پیشگاه رسولخدا تقدیم نموده بود...
ابتدا کالاهای هدیه را جلو آوردند و سپس کاروان غلامان و اسیران..حضرت برای هر کدام دستوری دادند و امر نمودند که غلامان و کنیزان را در مکانی که به همین منظور ساخته شده بود منتقل کنند،.. تا در وقتی معین آنها در معرض فروش قرار دهند تا از فروش آنها به مسلمانان تهیدست مدینه که از مهاجران بودند و در مدینه نه مالی داشتند و نه ملکی...
و در آخرین مرحله،صندوقچهای گرانبها، همراه میمونه وارد مسجد شد...
میمونه که تصوری دیگر از مکان استقرار پیامبر داشت و توقع داشت به مکانی بسیار مجلل با تزیینات شاهانه وارد شود...با نگاهی بر درب و دیوار سادهٔ مسجد و مکان سادهای که ایشان حضور داشتند،شوکه شد...اما زمانی که چشمش به جمال نورانی پیامبر افتاد، تمام این سادگیها فرو ریخت و عظمت وجود پیامبر او را گرفت.
جمعی که در مسجد بودند،از اینکه میدیدند، یکی از کنیزان، از کاروان آنها جدا شده و جداگانه به محضر پیامبر میرسد، تعجب کرده بودند...هرکس پیش خود، فکری میکرد و ظنی میبرد که در این هنگام همان سرباز جوان حبشی، با نگاهی سرشار از عشق به چهره مبارک پیامبر صلاللهعلیهواله ، گفت :...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 24 **** قسمت قبل 22