🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۲۱

بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و میخواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند...میمونه با تعجب به اطراف نگاه میکرد،پیرامون کاروان دکان‌هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هرکدام در پی کسب و کاری بنا شده، یک جا خرما فروشی بو ، جای دیگر پارچه‌های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف‌تر، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و....اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود، این بود که دکان‌ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رها شده بود، انگار که صاحبان اینان، خبری بس مسرت‌بخش شنیده بودند که این‌چنین از مال و اموالشان دل‌کندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده‌اند...
آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد، میخواست پرده محمل را فرو افکند... که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا میکرد به گوش او خورد
«اشهدوان محمداً رسول الله» ...
کسی که آن آواز را میخواند، مشخص بود صاحب صدای زیبایی‌ست و انگار این شیرین‌ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه میرسید، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت میگرفت...
کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا میشدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود...کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل‌های بارور، دستور فرود دادند...

سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت :
_مژده بده که به مقصد رسیده ایم...

میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می‌شنید، نفسی عمیق کشید و‌گفت :
_به به چه عطر دل انگیزی...

سرباز لبخندی زد و گفت :
_الان از محضر پیامبر می‌آیم، به محض رسیدن کاروان به مدینه، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید، رساندم و این عطر، عطر محمدی‌ست که بر جانم نشسته...

میمونه با حالتی ناباورانه به دیواربلند کنارش اشاره کرد و گفت :
_براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است ؟!

مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می‌کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده، از دخترک اسیر مخفی کند...در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن با هیجانی زیاد فریاد میزد:
_خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار، این اسدالله غالب، این قهرمان عرب با یک ضرب دست، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند....

میمونه که از هیجان آن مرد،سراسر وجودش میلرزید،گفت :
_میشود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه میگوید؟!

مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی‌الفور اجرا کند،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 22    ****   قسمت قبل 20