🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۱۰

علی علیه‌السلام به جلوی درب رفت و آن دو پیش آمدند، درست است که رسم تسلیت دادن را دربین عرب به آوردن #آتش و #تازیانه بدل کرده بودند ، اما اینک دیگر فاطمه‌ای نبود که تازیانه بر بدن مبارکش فرو آورند و بین در و دیوار از نفس بیاندازنش...😭😭
عمر که همیشه زبان گویای ابوبکر بود جلو آمد و با پررویی تمام رو مولای تنهایمان گفت :
_ای پسر ابی‌طالب مباد برای نماز بر دختر پیامبر صلی الله علیه واله،بر ما پیشی بگیری؟!

و اُف بر دنیاطلبان که خود، مظلومه‌ای را میکشند و خود را مقدم میدارند برای نماز خواندن بر پیکرش....

علی علیه السلام کودکانش را به ظاهر آرام کرد و همراه اسما و فضه،پیکر مطهر فاطمه اش را شست و با سدر و کافور بهشتی که جبرئیل از آسمان آورده بود، حنوط نمود و کفن کرد...و سپس فرزندانش را صدا زد تا یکی یکی با مادرشان خداحافظی کنند...
و جالب اینجا بود که فضه هم به مانند دیگر فرزندان صدا زد و فرمود :
_فضه بیا با مادرت خداحافظی کن

و چه جانسوز بودند این صحنه ها و مرا یارای بیان آن نیست...😭😭😭

شب به نیمه رسید،...
علی علیه السلام،فضل و مقداد و سلمان و ابوذر و عمار و عمویش عباس را فراخواند، بر پیکر زهرا سلام الله علیها نماز خواندند و همانطور که وصیت حضرتش بود در تابوتی #چوبین و #پوشیده، پیکر مطهرش را قرار دادند...و #شبانه و #بی‌صدا در تاریکی حزن انگیزی روان شدند تا ابوتراب، امانتی را به خاک سپارد....😭

علی علیه السلام برای اینکه دشمنان ندانند، کدام قبر از آنِ دختر پیامبر است، چندین قبر تازه بنا نمود،...
صبح زود ابوبکر و عمر جلوی جماعتی از مردم، بر در خانهٔ علی علیه السلام حاضر شدند تا نماز بر پیکر مطهر فاطمه سلام الله علیها گذارند‌..

مقداد درب نیم سوخته را به کناری زد و همانطور که امتداد نگاهش به میخ درب بود که روزگاری بر سینهٔ زهرا، نشسته بود ، فرمود:
_دیشب فاطمه سلام‌الله‌علیها را به خاک سپردیم...

در اینجا عمر که انگار آتش گرفته بود در حالیکه خُرناس میکشید رو به ابوبکر گفت:
_مگر دیشب به تو نگفتم اینها به زودی کارشان را می کنند؟!

عباس رحمت الله علیه جلو آمد و فرمود: _دختر پیامبر صلی الله علیه واله وصیت کرده بود که شما بر او نماز نخوانید!

عمر که چون آتشی افروخته دم به دم گُر میگرفت رو به او گفت :
_ای بنی‌هاشم! شما از حسادت قدیمی تان دست برنمی‌دارید

و سپس فریاد زد و ادامه داد:
_به خدا قسم ، اراده کرده ام تا قبر فاطمه را بشکافم و بر او نماز بخوانم...

در اینجا بود که علی...اسدالله الغالب، این شیر بیشهٔ حق ،جلوی او ایستاد و درحالیکه با نگاه غضب ناکش او را خورد میکرد، فرمودند:
_به خدا قسم ،ای پسر صهاک، اگر هدفت اینچنین باشد، دستت را به سوی خودت برمیگردانم، خوب میدانی اگر شمشیر از غلاف بکشم آن را تا ریشه جانت فرو می‌برم.

در اینجا بود که عمر خوب می‌دانست وقتی علی علیه السلام قسم بخورد و دست به شمشیر شود هیچ از دودمان او برجا نمی‌گذارد، پس ساکت شد‌...

و اینچنین بود که با پیوند خوردن زهرا سلام الله به پدرش در ملکوت، درد و سختی او به پایان رسید...
و اما تازه شروع سختی‌های علیِ تنها، با بچه‌هایی قد و نیم قد و بی‌مادر بود...سختی هایی که از اجتماعی به اسم «سقیفه» شروع شد و با آرام گرفتن پیکر مظلومه ای در خاک بقیع کلید خورد و تا ظهور دولت منجی آخرالزمان،ادامه دارد....😭🤲

و فضه که انگار همین امروز او هم یتیم شده بود، امروز به اسارت درامده بود و انقدر بی‌تاب بود که مرغ جانش میل پریدن داشت، با دلی اندوهگین و چشمی اشکبار سعی میکرد برای یتیمان بی‌مادر علی، مرهمی باشد،هرچند که او خود را یتیم بی مادر می‌دانست و خود مرهمی بر دل داغ‌زده‌اش میخواست...

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 111   ****   قسمت قبل 109