🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۱
سرباز جوان خود را به شتر نزدیکتر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا دخترک از واری پردهٔ مخملین بشنود و گفت :
_نه اشتباه نکن...ما به جایی میرویم که تفاوتی زیاد با دنیای اطرافمان دارد، اینجا انگار بهشتیست بر روی زمین، کنیز و غلام و ارباب و شاه و...همه و همه در یک سطح هستند و تنها کسانی بر دیگران برتری دارند که تقوا و ایمانشان به خدا بیشتر باشد..
دخترک که انتظار شنیدن نغمههای عاشقانه داشت، اینک با شنیدن این حرفها، شگفتزده شد و گفت :
_یعنی واقعاً چنین جایی وجود دارد یا شما برای اینکه مرا،همراه خود کنید، چنین بهشتی را در ذهن من ترسیم می کنید؟
مردجوان که متوجه شد دخترک بادقت حرفهایش را گوش میکند،با شور و شوقی بیشتر گفت :
_من هم در ابتدا که باچشم خود ندیده بودم، باورم نمیشد، اما به همان خدای نادیده قسم، هر چه گفت جز راستی و صداقت نیست، از زمانی که پیامبر مبعوث شده و از مکه به یثرب هجرت نموده و امت اسلامی به راه افتاده ،ما جز آنچه که گفتم، ندیدیم، عدالت، برادری و برابری...
شاهزادهٔ اسیر که احساس میکرد حرفهای این مرد جوان دلنشین است خود را به پرده مخملین نزدیکتر کرد و گفت :
_تا جایی که میدانم بزرگان و اشراف و بتپرستان تا ندایی بلند شود که ثروت و قدرت آنان را تحتالشعاع قراردهد، برای حفظ موقعیت خود جلوی او تمام قد میایستند و اینگونه مردم ،سخن حق بر مذاقشان سازگار نیست، آیا این پیامبری که از او سخن میگویی و چنین رفتار کرده و بیشک با این قوانین دین جدید، غلامان و کنیزانِ ثروتمندان را بر علیه آنان شورانده ، مخالفین و دشمنان بسیاری داشته و دارد... او چگونه توانسته با وجود دشمنان قدرتمند چنین حکومتی که از آن سخن میگویی، پایهریزی و برپا نماید؟!
مرد جوان که سؤالات این دختر، روزی، سؤالات او نیز بود گفت :
_بلی درست میگویید، او دشمنان زیادی داشت و دارد، زمانی که در مکه به پیامبری مبعوث شد، ابتدا در خفا مردم را به دین خدا دعوت نمود و سپس آشکارا و بسیار سختی هایی به پای ایشان ریختند، اما محمد را چه باک؛ وقتی خدایی بزرگ دارد که قدرتش مافوق تمام قدرت هاست...او را در همه حال حمایت کرده و میکند...درست است که پیامبر مجبور شد مخفیانه از مکه خارج شود، اما در عوض مردم یثرب با آغوش باز او را پذیرفتند...
میمونه که محو سخنان این سرباز شیرین سخن شده بود با هیجانی که ناشی از شرایط سنش بود گفت :
_او...پیامبر چگونه از شهر مکه بیرون شد،آیا اعجازی در کار بود و با معجزهٔ خداوندش خارج شد؟!
آن مرد لبخندی زد وگفت :
_بیشک معجزه در کار بود اما در مکه و آن شب ترسناک ،معجزهٔ #ابوتراب ورد زبانها شد...
دخترک با حالت سؤالی گفت :
_ابو تراب؟! ابوتراب کیست؟!
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 12 **** قسمت قبل 10