🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۰۹

علی علیه السلام همان طور که دلش پیش زهرایش بود،برای نماز مغرب و عشاء به مسجد رفت...
سلام نماز را داد که ناگهان حسن و حسین که کودکانی بیش نبودند در حالی که کل چهره‌شان را اشک پوشیده بود، گریان وارد مسجد شدند...
و مستقیم به طرف پدر رفتند ، آرام چیزی را در گوش او زمزمه کردند، علی علیه السلام رنگ از رُخش پرید و هراسان از جا بلند شد و با شتاب از مسجد بیرون رفت...
و به طرف خانه که فاصله‌ای کم با مسجد داشت، حرکت نمود .

علی علیه السلام....این پهلوان خیبرشکن ، همو که در کل عالم به شجاعت شهره بود، تا به خانه رسید چندین بار به زمین افتاد و برخاست...😭😭 و آنان که شاهد این حال غریب علی بودند دانستند که اتفاقی ناگوار افتاده...

عمر سر درگوش ابوبکر ،چیزی آهسته گفت و پشت سرش آنها هم به طرف خانهٔ امیرالمؤمنین حرکت کردند...
به پشت درب که رسیدند، صدای شیون و زاری اهل خانه به همگان می‌فهماند که این خانه، بار دیگر عزیزی از دست داده و برای اهل مدینه واضح بود که چه کسی پر کشیده...
مدینه، قیامت کبری شده بود و انگار دوباره زخم عروج پیامبر صلی الله علیه واله ، دهان باز کرده بود،صدای گریهٔ زن و مرد، مدینه را پر کرده بود و انگار این دنیاطلبان، تازه فهمیده بودند چه کسی را از دست داده اند....

درون خانه همه بی‌تاب بودند،...
علیِ مظلوم، حسن را میگرفت، حسین خود را به روی پیکر بی‌جان مادر می‌انداخت، حسین را میگرفت، زنینبین دست به گردن زهرا سلام الله علیها می‌انداختند...و فضه هم همراه هرکدام از بچه ها خود را به بانویش می‌رساند و روی می‌خراشید.

در همین هنگام ابوبکر وعمر پیغام دادند که جلوی درب خانه منتظر دیدار علی علیه السلام هستند.


🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 110   ****   قسمت قبل 108