🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶.


🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت


🌟قسمت ۱۰۲

مولا علی علیه السلام فرمودند:
_اگر بیعت نکنم، چه میکنید؟

عمر جواب داد:
_به خدا قسم گردنت را میزنم!

علی علیه السلام،سه بار این سؤال را تکرار کرد،تا حجت بر آنان تمام کند و هربار، همان جواب را شنید...
علی علیه السلام در حالیکه ریسمان به گردن مبارکش بود، رو به سوی مزار پیامبر صلی الله علیه واله نمود و ندا داد:
_ای پسرمادرم،ای برادر! این قوم مرا خوار کردند و چیزی نمانده بود که مرا بکشند .

و سپس با زور اطرافیان که دست مبارک ایشان را به سمت ابوبکر دراز میکردند، دستش را در حالیکه کف دست را بسته بود به دست ابوبکر زدند وبه همین مقدار کفایت کردند...و این شد بیعتی که هم‌اکنون، علمای اهل‌سنت از آن دم میزنند و برای حقانیت مذهبشان به آن استناد میکنند...
آهای مردم فهیم؛ آهای حقیقت جویان ،پاک طینت ؛میدانم که شما هم به مذهب اجداد و نیاکانتان هستید، همانگونه که ما اینچنین هستیم ...
اما تحقیق در دین و شناخت حقیقت مذهب یکی از واجباتی ست که بر گردن ما گذاشته شده، در مذهب خود تحقیق کن و در کتابهای بزرگان مذهبت،جستجو کن تا فردا در سرایی دیگر پشیمان نشوید. اگر بعد از #تحقیق با #دلیل و #مستند به تو ثابت شد که مذهبت حق است بر آن بمان ولی اگر متوجه شدی که عالم و آدم و حتی پیشینیان تو بر حقانیت امیرالمؤمنین علی علیه السلام ، شهادت دادند....به راهی پا بگذار که نجات یافتگان امت پا گذارده اند..‌‌
آری از مطلب دور نشویم،...
بعد از #بیعت_اجباری امیرالمؤمنین، سلمان، ابوذر و مقداد رحمةالله‌علیهم و زبیر را هم با زور و به ضرب تازیانه و‌ کتک،نزد ابوبکر بردند و از آنها بیعت گرفتند...

پس از بیعت اجباری آنان، سخنانی بین عمر و آنان رد و بدل شد،که اصالت عمر و جایگاه او را در آن دنیا، از زبان پیامبرصلی الله علیه واله، روایت میکرد که ما از آوردن این سخنان در اینجا خود داری میکنیم،... ان‌شاءالله با ظهور مولایمان، پور زهرا و حیدر و طلوع آفتاب عشق، پرده از تمام واقعیت‌ها برداشته خواهد شد.

حال که از علی علیه السلام به زور بیعت گرفته بودند، جمعیت مهاجم اطرافش به کناری رفتند و ریسمان از دست و گردن ابوتراب باز کردند...
علیِ مظلوم در حالیکه دست حسنین را در دست گرفته بود با چهره ای غمگین، از مسجد خارج شد...

با ورود به کوچه، ناگهان حسن کوچک به یاد صحنهٔ ساعتی پیش افتاد و انگارتصویرها جلوی چشمش، جان میگرفت، مادر را میدید که دست به پهلو گرفته و خود را بین پدر و جمعیت قرار داده بود... و تازیانه را میدید که بالا رفته بود و هوا را میشکافت تا بر جسم مادر جوانش بنشیند،...حسن همانطور که بغض گلویش را فرو میداد، نگاهش به زمین کشیده شده و ردّ خونی را که تا جلوی درب خانه‌شان کشیده شده بود گرفت،...ناگاه بغضش شکست و همان طور که اشکش روان بود آرام گفت :
_این ...این رد خون مادرمان است!!

حسین که کوچکتر از او بود و تازه از هول و هراس واقعه مسجد بیرون آمده بود، دستش را از دست پدر بیرون کشید و همانطور که به طرف درب خانه میدوید، با گریه بلند بلند میگفت :
_درب خانه را آتش زدند ، مادرم پشت درب بود، خودم دیدم با فشار درب، میخ گداخته به سینه مادرم فرورفت، فکر کنم مادرم سوخته باشد‌....باید خود را به خانه برسانم....پدر، من می‌ترسم ....نکند مادر..... نکند مادر هم مانند پدربزرگمان پرواز کرده باشد؟!😭😭

و علیِ مظلوم، مظلوم‌تر از همیشه،بر مظلومه عالم میگریست و خود را به درب نیم سوخته که هنوز از آن دود به آسمان بلند میشد، رسانید...‌😭😭😭😭

🌟ادامه دارد....


🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی

قسمت بعد 103   ****   قسمت قبل 101