🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤
🌟ولَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی
🌟عیون أخبارالرضا علیهالسلام، ج۲ ص۱۳۶.
🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی #شاهزاده_ای_در_خدمت
🌟قسمت ۱۰
مرد جوان سرش را پایین انداخت و گفت :
_من هم بندهای هستم از بندگان خدا و مأموری از سربازان نجاشی بزرگ که هر وقت کاروانی به سمت یثرب حرکت میکند، من جزء اولین کسانی هستم که داوطلب همراهی کاروان میشوم، اینبار هم همینطور بود با این تفاوت که دلم به شور و شعفی دیگر بود...
در اینجا بود که دخترک به سخن درآمد و گفت :
_بندهٔ کدام خدا هستی؟ و سؤال دومم را جواب نگفتی...
مرد جوان ،نفسش را محکم بیرون داد و گفت :
_بندهٔ همان خدایی هستم که شما در جستجوی آن هستی و برای سؤال دیگرت باید بگویم، درست است نجاشی سفارش شما را کرده، اما من، در آن مجلسی که شما را به نزد پادشاه آوردند،حضور داشتم..
وقتی گفتند که شاهزاده ای و به اسارت درآمدی، با دقت بیشتری حرکاتت را زیرنظر گرفتم و توقع داشتم با نخوتی که مختص بزرگان است رفتار کنی...درست است که حرکاتت مملو از #وقار بود اما چیزی از #تکبر در آن نیافتم و وقتی نجاشی از شما خواست تا چیزی بخواهی که او برآورده کند...و تو گفتی زودتر مرا به رسول الله برسان... در پیش چشم من به گوهری بیهمتا بدل شدی...آخر...آخر...من هم چون تو سختی این سفرها را تحمل میکنم تا به دیدار آن مرد آسمانی برسم، حتی اگر شده برای دمی و لحظهای کوتاه...اما دلم در گرو مهر اوست...
و سپس آهسته تر ادامه داد :
_و اینک مهر شما هم به او افزوده شده...
و به دخترک چشم دوخت تا عکس العمل او را در مقابل حرفش ببیند...
دخترک اسیر، با شنیدن حرفهای پوشیده اما واضح مرد، دانست که چه در دل او میگذرد.پارچهٔ محمل را پایین انداخت و همانطور که سعی میکرد با متانت رفتار کند ،گفت :
_ای مرد جوان، بدان که من دیگر شاهزاده نیستم، اسیری هستم که به کنیزی میرود، پس دنیای کنیزان به جایی دور از عشق و عاشقی ست....
مرد جوان که کنایهٔ کلام این دخترک پخته را گرفته بود ، با هیجانی در صدایش گفت:...
🌟ادامه دارد....
🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی
قسمت بعد 11 **** قسمت قبل 9